Strava to Virgool
قسمت بیستویکم شاهنامه داستان رستم و هفتگُردان رو میگه. درواقع سهتا داستان کوچیکه، اولیش کیکاووس دستور میده بالای البرزکوه یه کاخ بسازن، استبل داشتهباشه و آشپزخونه و ایوان و اسلحهخونه و خیلی هم خوشگل میسازنه، شیشهای، با سنگ خارا و فیروزه و یاقوت و اینا خلاصه. هواش هم انقدری خوبه که فرق دیماه با تیرماه معلوم نمیشه. الان این شد یه داستان! داستان دوم یهذره طولانیتره، میگه توی این شرایط که واسه دیوها زندگی هم سخت شدهبود از دست شاه، حالا یکی از دیوها به اسم ابلیس به بقیه میگه یکی از شما که باهوشتره یه پیشنهادی بده که یه بلایی سر کاووس بیاریم.
یکیشون میگه من میدونم. میره خودش رو به شکل غلام درمیاره و یه روز که شاه رفته بوده شکار، میره پیش شاه و یه دستهگل به شاه میده و میگه آلبالو شفتالو تو خدای همه کشورها و ملتها هستی ولی از آسمانها هیچی بهت نرسیده که فکر فتح آسمان میوفته توی کلهی پوک کیکاووس! کیکاووس اخترشناسا رو میاره و آمار ستارهها و آدرسشون رو میگیره بعد دستور میده چند تا جوجه از لونهی چندتا عقاب بردارن بیارن گوشتبدن پروردهبشن، یه تخت هم میسازه، عقابها که بزرگ میشن میبندشون به چهارطرف تخت و گوشت بره هم میبنده سر نیزه چهارطرف تخت، این عقابها گرسنه میشن بالمیزنن شاه با تختش رو از جا بلندمیکنن میبرن بالای یه هامون (دشت) اونجا خستهمیشن دیگه بال نمیزنن و سقوطمیکنن! اولین سزارین تاریخ رو قبلاً دیدهبودین، اولین سقوط هواپیمای تاریخ رو هم الان دیدین!
میوفتن یه جایی به نام شیرچین نزدیک آمل ولی معجزه میشه و شاه نمیمیره، چرا؟! چون یزدان در تقدیرش نوشته که اول باید سیاوخش رو بهدنیا بیاره بعد بمیره! حالا نمرد ولی درب و داغون شد، پهلوانان کشور خبرشدن اومدن گودرز به شاه میگه من اینهمه عمر کردم شاههای بسیار دیدم تو از همهشون احمقتری! تا حالا سهبار نزدیک بوده مملکت رو به گا بدی! دست از زمین برداشتی میخواستی به آسمون حمله کنی؟! قلمرو خدا؟! شاه هم میگه راست میگی، توبه میکنه سوار میشه میره بهسمت کاخ جدیدش.
اونجا چهل روز خودش رو حبس میکنه. گریه میکنه، روزه میگیره و اینا و خدا میبخشدش و عقلش درست میشه. کمکم یه دستورهای معقولی میده، یه سیستمهای مملکتداری خوبی وضعمیکنه، کمکم دل مردم رو میخره، پهلوانان هم بهش امیدوار میشن. دوباره جایگاهش رو معتبر میکنه. البته امیر خادم عزیز که صاحب پادکسته میگه ولی فرّه ایزدیش کم میشه، نیم سوز میشه، فرّه ایزدی انگار یه جادوییه که خدا از اول به پادشاهان اعطا میکنه، و کسی که نداشتهباشه لایق پادشاهی نیست. حالا بریم سراغ داستان سوم، رستم و هفتگُردان.
یه روزی رستم و هفت پهلوان و همراهانشون، یعنی بهترینها، میرن میشینن! یعنی میرن مست میکنن، خوش میگذرونن، شکارگاه و طبیعت و آواز و اینا. رستم، طوس، گودرز، بهرام، گیو، گرگین، زنگه، گستهم، خراد، برزین، گرازه که از هفتتا بیشترن! حالا توی همون مستی گیو به رستم میگه چرا نریم اونور مرز، توی قلمرو افراسیاب شکار؟! رستم هم که کلا عاشق قانونشکنیه میگه راستمیگی. خلاصه میرن تورانزمین، نزدیک رودابد، یه هفته حسابی خوشمیگذرونن و شکار میکنن و سروصداع. روز هشتم رستم میگه بچهها، افراسیاب حتماً خبردار میشه و با سپاه میاد ما رو اسیر کنه، حواسمون باشه، یکی هم از ما بهتره جلوتر نگهبانی بده که اگه خبریشد بیاد بگه تا ما لباسرزم بپوشیم. گرازه میگه من میرم.
حالا خبر رسیده به افراسیاب، میگن زودی بریم بگیریمشون تا نرفتن و وقتی بگیریمشون دیگه کسی نمیتونه از ایران دفاع کنه و حملهمیکنیم ایران رو فتحمیکنیم. گودرز داره نگهبانی میده میبینه اوهاوه چه سپاهی، جلدی میاد پیش رستم که پاشین حملهکردن، الان صدهزار جنگجو تو راه اینجاست. همه پهلوانان میرینن تو خودشون! رستم مست اما میگه آروم باش، هرکدوم از ما هزار نفر رو میزنه، بیا حالا این شراب بابلی رو از توی این جام بلبلی سر بکش بعدش میپوشیم و میگه سلامتی کاووسشاه و خودش اولین جرعه رو میره بالا و دور رو شروع میکنه! زواره هم که برادر رستمه جام رو میگیره و دور رو ادامه میده. گودرز میگه ریدم تو اون ریاضیتون! گیو میگه پس تا شما زهرمار میکنین و بعدشم میپوشین من میرم نزدیک پل معطلشون میکنم.
دیگه اینجا جنگ شروع میشه، رستم هم آمادهمیشه و میزنه به سپاه افراسیاب، افراسیاب میبینه اوضاع خیلی خیطه جلو نمیره، عقب سپاه داره لشکر رو روحیه میده که برید جلو بجنگید شماها پیروزید! ولی واقعاً اوضاع خیطه، رستم و هفت گردان دارن همه رو شیت میدن رسماً. افراسیاب داد میزنه سر پیرانپهلوان که یه کاری بکن، پیران هم میره و هیچکاری نمیتونه بکنه! افراسیاب میگه اگه همینجوری تا شب بجنگیم همهمون میمیریم. داد میزنه که الکوس کجاست؟ تویی که توی مستی همش میگی رستم رو ببینم پارهش میکنم و فلان و بهمان، خب این رستم، چرا نمیری؟ اونم میگه باشه، میره و زواره رو میبینه، لباسش، درفشش، فک میکنه رستمه، آخه اینا برادرن و از نظر خاندان و نشان در میدون جنگ شبیه میپوشن. میجنگه و آخرش زواره رو میندازه زمین و میاد سرش رو ببره که رستم میرسه و یه نیزه پرتمیکنه سمتش که نیزه میخوره توی سینهی الکوس و از جا بلندش میکنه و اون دوردورا میاد زمین! رستم به رخش میگه بریم افراسیاب رو بگیریم.
افراسیاب میخواد فرار کنه و رستم کمندش رو پرتمیکنه دور گردن افراسیاب ولی افراسیاب جاخالی میده و رستم فقط کلاهخود افراسیاب رو میگیره، اینطوری در میره. دیگه سپاه توران عقبنشینی میکنه رستم و هفتگردان هم برمیگردن، یه نامه هم مینویسن به کاووسشاه که ما همه سالمیم فقط زواره از روی اسب افتاد، دیگه هیچی نشد. و داستان سوم هم همینجا تموم میشه. تا ببینیم در ادامه چه خواهد شد. پس تا بعد.