ویرگول
ورودثبت نام
Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۶ دقیقه·۹ ماه پیش

Shahnameh31 Siyavash Marriage + StepN

Strava to Virgool

قسمت سی‌ویکم شاه‌نامه رو ادامه میدیم، الان کجاییم؟ الان سیاوش پناهنده شده به کشور توران به کمک پهلوان پیران‌ویسه. حالا دوتایی نشستن به گفتگو و پیران بهش میگه تو آینده‌ی ایران و تورانی، قراره پادشاه دو کشور بشی، افراسیاب هم خیلی دوست‌ت داره، شب با ذکر نام تو می‌خوابه. تو دیگه کم‌کم باید به فکر ازدواج باشی. مثلاً من می‌تونم کمک‌ت کنم، آخه می‌فهمم چه گزینه‌های آسی داریم!


میگه افراسیاب سه تا دختر داره، گرسیوَز هم سه تا، اینا نوه‌های فریدون هستن. منم چهارتا دختر دارم که پرستار شما هستن ولی بهتره بری دختر افراسیاب رو بگیری، از نظر سیاسی منطقی‌تره. یه نکته، اگه یادتون باشه گفتیم مادر سیاوش توی شاه‌نامه اینطوری معرفی شد که نوه‌ی گرسیوزه، وهمونجا هم گفتیم این حرف چفت و بست درستی نداره و به نظر می‌رسه به دلایل عرفی فرهنگی بعدها اضافه شده. ادامه بدیم، پیران میگه دختر بزرگ افراسیاب اسم‌‌ش فریگیسه، هم خوشگله هم خردمنده، برو همونو بگیر. می‌خوای من برم خواستگاری؟!


سیاوش یهو احساس می‌کنه دیگه نه ایرانی می‌بینه نه رستمی، نه کس و کاری. می‌گه باشه، هرطور صلاح می‌دونی و اشک‌ش سرازیر میشه، پیران هم دل‌ش می‌سوزه، آروم‌ش‌ می‌کنه، میگه غصه نخور، تو هرموقع دل‌ت بخواد می‌تونی بری ایران،‌ تو شاهزاده‌ی ایرانی. اینجا پیران می‌ره پیش افراسیاب و افراسیاب می‌گه تو کسی هستی که باعث شدی من امروز دلم آروم باشه، حالا بگو چی می‌خوای؟ پیران هم میگه ما هرچی داریم از شما داریم فقط بااجازه‌تون فریگیس رو اگه لازم‌تون نمیشه بدین به این جوون ما، سیاوش!


افراسیاب می‌گه دیدی پیشگویی‌ها درست بود؟! این بچه‌ی شیر اومده زندگی منو ازم بگیره! اخترشناسا گفته بودن تو به دست نوه‌ت کشته میشی، یعنی همین، من خودم با دست خودم قاتل‌م رو بوجود بیارم؟! عمراً! پیران هم می‌گه، بابا داری بد تعبیر می‌کنی شاید این اون نباشه، آخه سیاوش یه تیکه جواهره، خردمند و قدرشناسه. این شاه آینده‌ی ایران و تورانه. افراسیاب هم راضی میشه. پیران دوتا میشه، یعنی خم میشه، تعظیم می‌کنه! آره خلاصه شاد و خوشحال میره پیش سیاوش.


به سیاوش می‌گه می‌خوای من و همسرم، گلشهر، جای مادر و پدرت توی مراسم باشیم که سیاوش خجالت می‌کشه و میگه اسباب زحمت! پیران هم می‌ره و به گلشهر میگه و بساط بیار و ببر و آرایش‌گاه و زیورآلات و مراسم عروسی یک هفته جشن و بزن و بکوب و به همه خوراک بدن و درب زندان‌ها رو باز کنن و هوووع! اینا یکسال اینا بخوبی و خوشی زندگی کردن، خوشحالم که همه معنی "به خوبی و خوشی زندگی کردن" رو می‌فهمید و لازم به توضیح نیست! بعدش یه فرستاده از افراسیاب میاد پیش سیاوش که یه مملکتی بهت دادیم شرق توران، لب مرز چین. برو واسه خودت آبادش کن.


بار و بنه جمع می‌کنن می‌زنن به راه به سمت خُتن، که میشه شمال غرب چین امروزی، که باشه قلمرو پیران. بعدش میرن به محل مورد نظر و سیاوش می‌گه اینجا می‌خوام یه شهری درست کنم بی‌مثال، پیران میگه می‌خوای اجازه بده من برات ردیف‌ش کنم که سیاوش می‌کنم نه، خودم خودم، خودم می‌خوام، بلدم، نگران نباش! میده اخترشناسا طالع شهر رو بگیرن که آینده‌ش چجوریه. اونام می‌گن عاقا افتضاحه! سیاوش ماتم می‌گیره، بدو گفت پیران که ای شهریار ، چه بودت که گشتی چنین سوگوار ؟ چنین داد پاسخ که چرخ بلند ، دلم کرد پر درد و جانم نژند ،، و ادامه میده من هرچی بسازم عاقبت‌ش توی جنگ ویران میشه، ولی بهرحال همون‌طور که شهر کنگ‌دز رو به اون خوبی ساختم، اینجا رو هم خوب می‌سازم، حالا هیچ‌جا نگفت این کی وقت کرده کنگ‌دز رو بسازه! ولی خب از سیاوش می‌پذیریم.


ادامه میده که من که بخت خودم رو می‌دونم، قراره به‌زودی بمیرم، هرچی ساختم تباه میشه، اما میگی چه کنم؟! همینه دیگه. مثل اینکه واسه‌ش مفصل تعریف کردند در کودکی طالع‌بینی‌ش چی بوده. پیران بهش می‌گه چه حرفیه می‌زنی؟! پس من چیکاره‌ام؟! من نمی‌ذارم اتفاقی بیوفته، نگران نباش. سیاوش هم میگه الهی زنده باشی، من نگران نیستم. ولی من از کار جهان آگاهم. تو به قول‌ت وفا دار می‌مونی اما کار دنیا جور دیگه‌ای خواهد بود، من قراره جوون‌مرگ بشم، سپاه ایران هم به کین‌خواهی من میاد اینجا خون و خون‌ریزی راه میندازه، افراسیاب هم حسابی پشیمون میشه ولی دیگه سودی نداره. جهاندار بر چرخ چونین نوشت ، به فرمان او بر دهد هرچه کِشت ،، بیا تا به شادی دهیم و خوریم ، چو گاهِ گذشتن بود بگذریم . پیران توی دل خودش میگه عه‌عه‌عه، من باعث شدم این طفلی بیاد اینجا، حالا قراره اینجا بمیره و دوتا کشور، همدیگه‌ رو، سر این سیاوش به‌گا بدن!


ولی باز به خودش میاد میگه نه بابا، این دل‌ش واسه ایران تنگ شده داره یه چیزی برای خودش میگه، این چه می‌دونه آینده چجوریه! همینجور داشت این فکرها رو می‌کرد که زدن روی شونه‌ش که نامه داری! افراسیاب بهش مأموریت داد بره توران‌زمین رو سرکشی کنه از چین تا به دریای خزر و باج و خراج بگیره. پس با سیاوش پدرود میگه، خدافظی می‌کنه، که به سیاوش هم یه نامه میدن از طرف افراسیاب که درسته که خیلی بهت اعتماد ندارم اما دلم روشنه، بهت فرصت میدم این گنج ها رو بگیر و اون مملکت‌ت رو بساز و آباد کن. سیاوش هم می‌ره خیابون می‌سازه، گل می‌کاره، کاخ می‌سازه، روش بزرگ نقاشی می‌کشه، چی؟! یه طرف کی‌کاووس و رستم و دستان و بقیه بزرگ پهلوانان ایران، و کنارش افراسیاب و پیران و گرسیوز و پهلوانان توران. جوری که انگار اینا باهم‌دیگه در صلح و کنار هم ایستادن. جوون خوش خیال!


این شهر خیلی معروف میشه و سرزبون‌ها میوفته و اسم‌ش هم می‌ذاره سیاوخش‌گرد. حالا پیران از مأموریت برگشته بهش میگن عاقا سیاوش یه شهری ساخته نگو و نپرس، اونم میگه بریم ببینیم. می‌ره و توی همون خیابون اول فک‌ش میوفته، سیاوش سریع از روی اسب می‌پره پایین و فک پیران رو میده بهش! پیران می‌گه حقا که برازنده‌ی پادشاهی هستی. ادامه میدن توی شهر دور می‌زنن، میرسن به کاخ‌ها باز دوباره فک‌ش میوفته، باز سیاوش می‌پره فک رو میده به پیران. پیران دیگه فک رو نمی‌ذاره سر جاش، آخه بعدش میخواد بره کاخ فریگیس رو ببینه، به فریگیس هم جواهرات هدیه میده و همه جا رو که می‌بینه فک‌ش رو می‌ذاره سرجاش و جشن که تموم میشه می‌ره مملکت خودش، خُتَن. میرسه به همسرش، گل‌شهر، تعریف می‌کنه که سیاوش یه شهری ساخته که یهو باز یادش میاد و فک‌ش میوفته، گل‌شهر خم میشه فک‌ش رو برمی‌داره می‌گه معلومه چقدر خفنه!


پیران باز فک‌ش رو محکم می‌کنه و می‌ره پیش افراسیاب و اول محکم فک‌ش رو نگه می‌داره و بعد تعریف می‌کنه واسه افراسیاب که سیاوش چه کرده و چه خوب شد که پذیرفتی‌ش و دخترتو بهش دادی. افراسیاب هم به گرسیوَز می‌گه برو یه سر به سیاوش بزن ببین چجوری اون خارستان رو تبدیل کرده به شارستان. واسه فریگیس هم هدیه ببر. اگه آب ِ دندون بود، خوشت اومد دوهفته بمون بعد بیا. دیگه امیدوارم قسمت گل و بلبل داستان دل‌تون رو زده باشه، چون گرسیوز داره می‌ره سیاوخش‌گرد! قسمت بعدی میگم حالا، پس دیگه بای.


قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول هم اینجاست

سیاوش
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید