Strava to Virgool
خب، رفتم با سیرجان کلاب دوعیدم، حالا اومدم بنویسم از قسمت چهلم شاهنامه که توش اتفاق هیجانانگیزی نمیوفته، همین اول بگم! در قسمت قبل دیدیم که کیخسرو شد پادشاه ایران، توی این قسمت یه سری مراسم و کارها و نامها رو داریم. کلوزآپ پهلوانان و سپاهشون. اول چند بیت میاره که جذاب بود نگاهش. میگه هر آدمی دارای سه ویژگی هستش. گـُهر (گوهر،جوهر) ، نژاد و هنر. اگه هر کدوم از اینا لنگ بزنه مصیبته، و معمولاً لنگ هم میزنه!
حالا منظورش چیه. نژاد که معلومه، یعنی پدر و مادرت چه ویژگی داشتن. هنر هم میشه همون چیزایی که یاد میگیری و اکتساب میکنی در طول زندگی. گوهر ولی یه چیز دیگهست. میگه، گهر آنکه از فرّ یزدان بوَد. شاید ما میگیم ذات، مثلاً یارو ذاتش خرابه، یا ذاتش خوبه. بعد هم میگه اگه سه تا رو داشته باشی بعدش باید خِرد داشته باشی که نیک و بد رو تشخیص بدی. حالا این چهارتا رو اگه داشته باشی دیگه غم الکی نمیخوری، تنها چیزی که دیگه چارهای نداره مرگه. بعله، طبق قاعده منظور فردوسی کیخسروعه، که همهچیز رو باهم داره احتمالاً.
میگه کیخسرو اومد و عدل و داد شد و بارون هم بعد از اون همه خشکسالی به یمن پادشاهیش بارید و مثل جمشید و فریدون همهچی روی حساب و کتاب. بعد فرستادگان از سراسر کشور اومدن. مثلاً از کابل و نیمروز میان پیشش، زال جلو هستش با درفش بنفش. بر طبل و کوس میکوبن و کیخسرو میگه عه، پروردگار پدرم! منظورش رستمه، که سیاوش رو پرورش داده بود. گیو و گودرز میرن استقبال. میرن و توی راه همدیگه رو بغل میکنن. تهمتن و زال و فرامرز. دیگه میان و کیخسرو تحویل میگیره. رستم قیافه و رفتار کیخسرو رو میبینه یاد سیاوش میوفته. قلبش آتیش میگیره.
دیگه شب مهمونی. روز بعد طوس و بقیه پهلوانان هم میان و میرن یه دوری توی مملکت بزنن. جاهایی که آباد نبود رو پول میده که آبادانی بشه، خسیس بازی درنمیاره. میرن نزدیک آذرآبادگان، در محل خان آذرگشسب. میره توی آتشکده و یزدان رو نیایش میکنه. بعدشم میرن پیش کابوسشاه. میشینن، گپ و گفت، از ماجرای افراسیاب و سیاوش صحبت میشه، کاووس به کیخسرو میگه قسم بخور که تا زندهای خون به دل افراسیاب کنی و نکنه به خاطر مادرت مهر افراسیاب که پدربزرگته بیوفته توی دلت.
یه اشاره ریزی بکنیم به صحبت فردوسی راجعبه گهر و هنر و نژاد. اینجا با اینکه مادر کیخسرو غیر ایرانیه اما فردوسی میگه نژاد کیخسرو خوبه. تازه مادر سیاوش هم غیر ایرانی بود. درکل اندازهگیری نژاد یه چیز ساده و مطلق نیست. انگار نسبیه. واسه همین نمیشه بگیم شاهنامه نژادپرستانهست. مثلاً رستم هم نصفش ضحاکی بود. اما کسی روش مانور نمیده. آره خلاصه تند نریم.
کیخسرو هم رو به آتش سوگند میخوره به روزِ سپید و شبِ لاجورد که حتی خواب افراسیاب رو هم نبینه. بعد هم دعا میکنه که در این مسیر موفق باشه و رو به پهلوانان میگه، اینهمه توی کشور دور زدیم دیدیم همه جگرشون از دست افراسیاب خونه. از همه بیشتر خودم و کاووس که نیای منه. پس روزگارش رو سیاه کنید. پهلوانان هم همه باهم قول میدن که دهن افراسیاب رو اسفالت میکنن.
میره کاخ پادشاهی و دوهفته درب عمومی کاخ رو میبنده و به موبدان میگه بنویسید. اسم کهان و مهان. یه آماری از مملکت دربیارن. نخستین خویشان کاووسکی، صد و ده سپهبد، فریبرز هم بود پیشرو. هشتاد تن هم نوذری، گرزدار و زراسب پسر طوس هم مسئولشون. سوم نوبت گودرز گشواد، هفتاد و هشت تا کوهنورد و سوار. شصت و سه تا هم از تخم گژدَهَم، سالارشون هم گــُستَهَم. خویشان میلاد هم صد سوار بودن به رهبری گرگین. بر و بچ نوایه هم هشتاد و پنج نفر سوار و نگهبان گنج به رهبری پرته. سی و سه نفر هم از خاندان پشنگ که تخصصشون زوپین هستش که سرلشکرشون ریونیز داماد طوس باشه. هفتاد نفر هم از ابرشهر (نیشابور) به رهبری فرهاد. صد و پنج تا گـُرد هم از تخم گرازه هستن. اوف چه لیستی!
بعد هم میرن توی دشت، همه هستن. شروع میکنن به گنج و هدیه دادن و جایزه گذاشتن. اولی واسه سرِ بلاشان، یکی از گندههای لشکر توران، که بیژن سریع میپره میگه من! من میکشمش. کیخسرو هم میگه زنده باد و جایزهش رو میده کنار میذارن. بعدی واسه سر تُژاو که تاج افراسیاب هم روی سرشه که باز بیژن میپره میگه من! این بیژن پسر گیوه. خسرو بازم میگه ای درود بر تو و خاندانت. جایزهی سوم رو هم تعیین میکنن واسه کسی که کنیز اون تژاو رو زنده بیاره. گویا یه کنیز خوشگل خوشاندام خوشآواز و باهوشیه، به نام اسپنوی. باز بیژن میپره میگه من من! باز جایزه میذارن واسه نفر بعدی این دفعه پدر بیژن، یعنی گیو، پیشدستی میکنه میگه من!رجایزهها رو کنترات برداشتن! جایزه بعدی واسه کسیه که بره به شهر کاسهرود و اونجا رو به آتش بکشه، اینجا رو تورانیان تسخیر کردن. باز گیو میگه من میرم کوه رو هم به آتش میکشم. جایزه بعدی برای کسیه که یه پیامی رو ببره واسه افراسیاب که گرگین پسر میلاد میگه من! همهی اینا رو در قسمتهای بعد میپرسما، البته خودمم یادم میره!
شب که میشه رستم و فرامرز و زواره میرن پیش کیخسرو و میگن راستی یه شهری نزدیک ما هست که منوچهر اومد کردش قسمتی از ایران ولی از کاووس به بعد دیگه باج و خراجش رو میده به توران زمین، خیلی هم پیل و گنج داره. کیخسرو هم میگه خب خودت کاراشو بکن، سردار سپاهت هم باشه فرامرز، رستم هم خوشحال میشه، اشکش هم درمیاد همزمان. اینا شب رو خوش میگذرونن، دم طلوع هم کیخسرو میشینه روی یه فیل و لشکر آماده میشه که جلوش رژه بره تا شاه یه نگاهی به لشکر بندازه.
اول از همه فریبرزه با گرز و زرینه کفش و کمند. پرچمش هم عکس خورشید داره. شاه هم میگه الهی بختت نوروز باشه. آفرین. بعدش گودرز گشواد، با گرز و شمشیر، پرچمش هم عکس شیر، سمت چپش رَهام، راستش گیو. پشتش شیدوش باشه. که سپاهش نیزههای دراز داره. پرچم گیو هم گرگ سیاهه. رهام پرچم ببر داره. بعد از گودرز اینا نوبت گـُستَهمه، پسر گژدهَم، این تخصصش تیر و کمانه، پرچمش هم عکس ماهه. بعد از گستهم اشکـَش میاد با گرز، از نژاد همای هستش که اهل کوچ (نزدیک کرمان) و بلوچه، یه علامتی هم دارن بهش میگن خوچ یعنی تاج خروس، احتمالاً یه پوششه، یه دستاری چیزیه، یا مثلاً یه چیزی آویزونه به نیزهها یا کلاهخودشون. بعد از اینا پهلوان ابَرشهر یا همون نیشابور میاد، فرهاد، پرچمش هم عکس آهو، سپاهش شمشیر هندی داره با زره سغدی و زین تورکی، بعد از اینا گرازه میاد بزرگ سپاه گیو، پرچمش طبیعتاً عکس گراز داره، سپاهیانش هم متخصص کمند اندازی هستن. بعد از اون زنگهی شاوران میاد، عکس روی پرچمش همای هستش، اینا اهل بغدادن.
بعد از اینا فرامرز میاد، با گرز و فیل، سپاهش از کشمیر و کابل و نیمروز میان، پرچمش هم مثل پدرش، رستم، یه اژدهای هفتسر هستش. یه خورده هم کیخسرو بهش پند میده میگه تو دیگه فرزند رستمی، هندوستان رو تو باید بری کارهاش رو بکنی، از قنّوج تا مرز دستان واسه توعه، حواست به بیچارهها باشه. دشمن و دوست رو هم با دقت تشخیص بده. خیلی هم فکر فردا رو نکن. ماها کلا همین یه امروز رو زندهایم. فرامرز هم پیاده میشه و نماز میکنه، یعنی احترام میذاره. بعد هم سوار میشه و میره و رستم هم تا یه جاهایی بدرقهش میکنه و طفلی دلش اندازه گونجیشکه! بعد هم برمیگرده.
کیخسرو میره توی کاخ و برای رستم می میاره و میگه شاد باش که تور و سلم و فریدون همه الان دوتا گونی خاک شدن. خلاصه رستم رو دلداری میده و همینجا این قسمت رو تموم میکنیم، کیخسرو به سلامتی بر تخت نشست و پادشاهیاش رو سر و سامون داد. در قسمت بعدی یا یه پرانتز باز میکنم زندگینامهی فردوسی رو تعریف میکنم یا میریم ادامهی داستان شاهنامه، یه شخصیتی رو معرفی کنیم به نام فَرودِ سیاوخش. کشت و کشتار هم هست! دیگه تا قسمت بعدی پیروز باشید و گلرخ.