Strava to Virgool
امروز که نه تنها زمستون نبود که اصلاً اردیبهشت بود، ابرها هم دلبر، مامان هم بابا رو سورپرایز کرد. با حضور افتخاری بیبی، و خوراکی که بابو خیلی دوست میداشت. قسمت چهلونه شاهنامهست حالا، در قسمت قبل دیدیم که سپاه کمکی برای تورانیان رسید و لیست اسمهای عجیبغریبشون رو داشتیم، و سپاه کمکی ایرانیان هم توی راهه اما کسی خبر نداره.
حالا گودرز میره تیغهی کوه هماون، پیش دیدهبان، میگه کو بگو سپاه تورانیان چه وضعی داره، دیدهبانو هم میگه اینقدر زیاد شدن که دیگه زمین دیده نمیشه، همهجا رنگ بنفش و تیره میزنه از انبوهشون، گودرز هم باز دردهاش یادش میاد، میگه دیگه فک نکنم تا روز بعد زنده بمونیم. سوار اسب میشه که بره آخرین وداع رو با همهی کوچیکا و بزرگای سپاه ایران بکنه که یهو دیدهبانو میگه، عه عه، صبر کن یه لحظه، و به گودرز میگه باورت نمیشه! گودرز میگه چه مرگته؟! جون بکن!
دیدهبان میگه سپاه کمکی خودمون هم داره میاد، گودرز میگه نه خداوکیل! کیا هستن؟ دیدهبانو میگه سه تا درفش میبینم، یکی ماه (فریبرز) یکی گرگ (گرگین) یکی هم اژدهای شیر سر (رستم) گودرز از شدت خوشحالی نمیفهمه چهکار بکنه! به دیدهبان میگه کی میرسن؟ مگه احتمالاً تا دو روز دیگه قبل از طلوع، میگه سریع سوار شو برو به طوس و بقیه خبر بده که دیدهبان میگه قربان، من سر پست دیدبانی هستم نمیتونم، هوا که تاریک شد مثل سیمرغ پرواز میکنم میرم اطلاع میدم. گودرز هم میگه ای که الهی من فدای چشمات بشم.
حالا اون پایین طوس داره به بقیه میگه که گوه توی این شانس! امشب باز مجبوریم شبیخون بزنیم. زنده و مردهمون دیگه فرقی نمیکنه، حداقل اینجوری غرورمون حفظ میشه. خیلی وضعیت متناقض بامزهایه، اینا هنوز خبر ندارن که رستم تا پگاه، قبل از طلوع، دو روز دیگه میرسه. شب میشه، دیدهبان سریع میپره به طوس و بقیه خبر اومدن رستم و بقیه رو میده و طوس هم میگه عاقا پس فعلاً جنگ تعطیل و حسابی هدیه میده به دیدهبان واسه این خبر.
حالا توی سپاه تورانیان، صبح شده، خاقان چین به پیران میگه بریم یه نگاه بندازیم ببینیم سپاه ایران چندنفرن، چجوری بجنگیم بهتره. به سپاهیان خودش هم میگه فعلا جنگ نمیکنیم شما رژه برید و تمرین نظامی بکنید توی این فرصت. طوس هم میبینه سر و صدای سپاه خاقان چین داره میاد و دارن خودنمایین میکنن، پس به گیو و بقیه میگه حفظ ظاهر کنن. خاقان و پیران و بقیه دوستان میرسن به تیغهی کوه و ارتش ایران رو یه وراندازی میکنن و میبینن چه سپاه خوبیه اتفاقاً پهلوونای بزرگی داره، سلاحشون مفصله، پرچمشون شکوهمنده، یه متلکی میندازه به پیران!
میگه به به، سپاه خوبیه، عادم دلش میخواد باهاش بجنگه، یه افتخاری کسب کنه، عاقای پیران در قسمت قبل چطو گفته بود اینا ضعیفن؟! عادم باید راستش رو بگه! حالا بفرمایید که چجوری بجنگیم؟ پیران میگه به نظرم سه روزه میتونیم سر و تهش رو همبیاریم! استراتژی من اینه که سپاه رو نصف کنیم، نصفمون از شب تا سر ظهر بجنگیم، نصف تازهنفس هم از ظهر به بعد. کاموس کُشانی که گندهشونه میگه عاقااا ایکارا چیه؟! ما شب رو استراحت میکنیم و همه باهم از صبح تا شب همه رو خاک میکنیم، این مسخرهبازیا چیه؟! بقیه هم قبول میکنن.
حالا دیدهبان به گودرز میگه عاقا سپاه فریبرز رسید. گودرز هم میره توی راهش و همدیگه رو تحویل میگیرن، فریبرز تسلیت میگه. گودرز هم باز گریه میکنه و میگه اونا رو ولش کن، الان خودمون هم اوضاعمون قاراشمیشه، حجم سپاه خودمون با سپاه توران مثل یه تار موی سفید رو هیکل یک گاو سیاهه! از چین و اینور و اونور هر موجودی که پیدا کردن آوردن جنگ، یعنی بدون رستم کمرم صاف نمیشه، بگو رستم کی میرسه؟ فریبرز میگه رستم به من گفت روز بعد از من میاد و گفته هیچ کاری نکنید تا من بیام.
حالا خبر رسیده به پیران و سپاهش که ارتش کمکی رسیده برای ایرانیان، پیران گا تو کونش خشک شده که نکنه رستم باهاشون باشه و رفته پیش خاقان و کاموس، کاموس بهش میگه آروم باش پهلوان، شما پنجماهه کلاونگ همین سپاه نصف نیمه هستین و کارتون گره خورده، الان ما اومدیم دیگه خیالت تخت که رستمی که ازش تعریف کردی که سهله، هیچ جنبندهای از کابل و زابل و سیستان و کل ایران نمیتونه از زیر دست من زنده بیرون بیاد، میخواد فیل باشه، نهنگ باشه پلنگ باشه، هرچی. همونجا خبر میارن که فقط فریبرز اومده و خبری از رستم نیست. دیگه پیران جمع میکنه میره خیمهی خودشون.
طوس اونور داره ماجراهای رستم رو واسه سپاهیان تعریف میکنه تا روحیهشون رو بسازه. حالا یهو طوس پیش خودش میگه الان رستم میرسه ما رو اینجوری ببینه که خیلی زشت میشه، آبروی نداشتهی من میره تو کون سگ! میگه بیایین یه ریز حمله بکنیم به توران تا رستم میرسه بببینه اونقدرا هم عاش و لاش نبودیم که کل سپاه میگه خُلی؟! این سپاه اگه بتون بود که دست به دامن رستم نمیشد، رستم دو روز دیر تر میرسید ما کود شده بود برای این آدورا! خونسردی خودتو حفظ کن، نمیخواد هیچی دیگه حفظ کنی! و طوس هم میبینه حق میگن ساکت میشه!
10
خورشید میزنه، رستم هنوز نرسیده، کاموس سپاه مسلح میکنه و میره به دشت نبرد، ایرانیا هم میشنون که صدای طبل جنگی میاد به صف میشن. کاموس میاد جلو و عرض اندام میکنه و داد میزنه که من دیگه پیران و هومان و اینا نیستم، من کاموس کُشانیام حالا اگه کسی تخمشو داره بیاد تا سر از تن بیخاصیتش جدا کنم که گیو یهو غیرتی میشه و میتازه بهسمتش که به نزدیکیش که میرسه تازه ابعادش رو درک میکنه و میشاشه به خودش! کمانش رو برمیداره و تیر بارون، که کاموس سپر میگیره بالای سرش و نیزه رو برمیداره و میتازه به گیو و نیزه رو میزنه به کمرگاه گیو که گیو از شدت ضربه یه بار دیگه میخواد بشاشه به خودش که میبینه دیگه شاشی نیست! شمشیر میکشه و نیزهی کاموس رو قلم میکنه.
طوس از دور میبینه میفهمه نه، این بابا خیلی گندهتر از این حرفاست و میگه الانه که گیو رو از دست بدیم و میگه من تخصصم نیزهست، میتازه به کمک گیو. میرسه و کاموس میزنه اسبش رو نفله میکنه و همونجوری پیاده ادامه میده و تا تاریکی هوا اون یه نفری و اینا دوتایی دارن مبارزه میکنن. شب همه یکی یکی میرن خیمههاشون که نصفشب خبر میرسه به طوس که رستم رسید.
گودرز اولین نفر میره استقبال رستم و رستم هم از اسب پیاده میشه و گودرز اشک فراوان، بعد میرن جلوتر طوس و بقیه هم میرسن تحویل میگیرن، یه تختی مهیا میکنن واسه رستم، میشینه، گودرز اینورش، طوس و بقیه اونورش، یه شمع میذارن وسط و شروع میکنن شرایط رو توضیح میدن. میگن یه کاموس هست نمیشه نگاش کنی، عین یه درختی آ گرز و تیغ و هرچی بهش آویزون، از کوه اگه سنگ بباره این از جاش تکون نمیخوره. منثور اونطور، گرگو اونطور. از همینجا تاااا خود رود شهد فقط سپاه ایناست. اینقدر زیادن که جا واسه چادر زدن سپاهیان ندارن. اگه تو نمیومدی ما هیچ گوهی نمیتونستیم بخوریم!
رستم هم میگه شما تاریخ رو از اول تا اینجا که نگاه کنی میبینی همینه، همه میمیرن، رنج میکشن، داغ میبینن، اصلاً رسم سرای سهپنج همینه. ما هم واسه کینه و درد خودمون میریم میجنگیم بلکه آسوده باشیم.
ادامهی این جنگ رو که یکی از نبردهای معروف رستم هم توشه در قسمت بعدی داریم، نبرد رستم با اشکبوس کُشانی. پس تا قسمت بعدی پدرود باشید.