Strava to Virgool
کاندوم پاره اولین چیزی بود که در سال جدید میلادی دیدم، اخترشناس هم نداریم بگه طالعم چی میشه! مهدیجان از دوستان همفکر رو دیدم. دیگه مستقیم پریدم توی لوپ شیری. حالا بریم سراغ قسمت پنجاه شاهنامه. در قسمت قبل دیدیمکه رستم شبونه رسید به کمک سپاه ایران و واسهش تعریف کردن که کاموس و خاقان و... اومدن به کمک تورانیان. حالا باز فردوسی میخواد بگه صبح شد :
چو از کوه بفروخت گیتیفروز ، دو زلفِ شبِ تیره بگرفت روز ،،
از آن چادرِ قار بیرون کشید ، بهدندان لبِ ماه در خون کشید !!
قار هم یعنی سیاه، بعله! بلایی بوده فردوسی! ادامه بدیم. سپاهیان دو طرف آماده نبرد میشن. هومان رفته یه دیدی زده ببینه کی اومده به کمک ایرانیان، میره پیش پیران، میگه پرچم فریبرز رو دیدم با یه تعداد سواران کاولی کنار خیمهی سبز با پرچم اژدها فش، گمونم رستم هم اومده که پیران میگه به گا رفتیم!
دوتایی میرن به کاموس میگن که احتمالا همون اتفاقی که ازش میترسیدیم افتاده، میگن رستم شاید اومده باشه که کاموس میگه تو باز نگران شدی؟! اگه پرچم من رو کروکودیل ببینه خون بالا میاره، تو اصلاً بگو کیخسرو اومد، هیشکی از زیر دست من زنده در نمیره، خیالت راحت. پیران دلش آروم میشه و میره پیش خاقان میگه چی شده. بعد هم میگه شما اسباب زحمت قلبگاه سپاه وایسا، من باید با کاموس برم جلو بهش بگم چی به چیه.
رستم میبینه آرایش سپاه دشمن رو، که خاقان قلب سپاهه، پیران و هومان و کاموس هم هستن. به طوس میگه، حقیقت، ما خیلی تند اومدیم، رخش خسته شده! تو سپاه رو آرایش کن، من رو فعلا معاف کن! واااات؟! دیگه طوس خودش وامیسته وسط، گودرز راست، فریبرز چپ. رستم هم میره سر تیغهی کوه ببینه چه خبره که میبینه واویلاع! تورانی و چینی و کُشانی، چغانی و شِگنی و سقلآب و هند، گَهانی و رومی و بهری و سند، توی دشت موج میزنه.
بعد از یه طرف دیگهی کوه میاد پایین تا این نگرانیش رو کسی توی صورتش نخونه. جنگ شروع میشه و همه شروع میکنن به پاره کردن همدیگه. خاک و خون. توی اوج جنگ یهو یه پهلوان کُشانی میاد که یه عرض اندامی بکنه، بوق و کوس میزنن که برید کنار، اشکبوس کُشانی حریف میطلبه.
رهّام میره که یه نبرد تن به تن داشته باشن، رهام تیر بارونش میکنه که از زره اشکبوس رد نمیشه، میاد جلو و با گرز گران میوفتن به جون هم، دست رهام زخمی میشه و میبینه که اشکبوس خیلی گندهتر از این حرفاست و فرار میکنه به سمت کوه که طوس از قلبگاه سپاه یه فحش آبداری نثار رهام میکنه که بیعرضهی ترسو و رستم هم تایید میکنه و میگه این بچه باید بره با ظرف شراب بازی کنه، وسط میدون جنگ چی میخواد؟! طوس میاد خودش بره با اشکبوس بجنگه که رستم به طوس میگه تو همینجا رو داشته باش من پیاده میرم به جنگ اشکبوس! بازم واااات؟! اصلاً مرسوم نیست که یه نفر پیاده بره به جنگ، خیلی چیز عجیبیه ولی حالا رستم داره میره.
این چون اسب نمیبره قاعدتاً نمیتونه تمام سلاحهاش رو کول کنه ببره. پس، یه کمانی به زه کرده، انداخته روی دوشش، چند تا تیر هم گذاشته لای کمربندش و داد میزنه که همآوردت آمد، مشو بازجای. اشکبوس کُشانی میخنده که بدبخت، اسمت چیه که بعدش برات گریه کنن که رستم میگه قرار نیست زنده بمونی که اسم من بدردت بخوره، تو فرض کن اسم من مرگ توعه! اشکبوس میگه بدون اسب میمیری بیچاره که تهمتن جواب میده تو کی دیدی شیر و نهنگ سواره بجنگه؟! الآن یادت میدم چجوری پیاده میجنگن. اصلاً طوس منو پیاده فرستاده تا اسب اشکبوس رو بگیرم!
اشکبوس میگه حالا کو سلیحت؟! دست خالی اومدی به جنگ؟! رستم هم میگه تیر و کمان دارم ببین که چه بلایی سر خودت و اسبت میارم. یه تیر میکشه و پرت میکنه توی سینهی اسب اشکبوس و اسب درجا تلف میشه و رستم میخنده و داد میزنه حالا بشین سر اسبت رو که اینقدر به رخ من میکشیدیش رو بگیر توی بغلت شاید دو دقیقه بیشتر تونستی زمان بخری. اشکبوس تن و بدنش داره میلرزه، شروع میکنه به تیر بارون کردن رستم که رستم میگه، خودتو الکی خسته نکن اون هیکل گوگولیت اوخ میشه! و یه تیر خدنگ میذاره توی کمان و پرت میکنه وسط سینهی اشکبوس کُشانی و درجا میکـُشدش.
حالا دوطرف سپاه دارن تماشا میکنن که خاقان چین و کاموس و بقیه فکشون میوفته. خاقان اصلا بیاعتنا به فکش، اشاره میکنه که برید اشکبوس رو بیارید و تیر رو بیرون بکشید تا ببینیم چجوری یه تیر تونسته اشکبوس رو بکشه. میرن جنازهی اشکبوس رو میارن و تیر رو بیرون میکشن و میبینن که تیر نیست که، اندازهی نیزهست. باز خاقان میاد فکش بیوفته که اصلاً فکش نیست. همه از پیران میپرسن این کیه؟ پیران هم میگه نمیدونم بخداع! طوس و گودرز و گیو گندههای سپاهن که کار اونا نیست! ما کسی رو نداریم که تیرش از درخت رد بشه، چه برسه به زره و تشکیلات یه پهلوان در اون ابعاد!
چند تا نکته رو بگیم. این رستم خیلی بلاست! دیدین که در قسمت قبل به فریبرز گفته بود تو جلوتر برو، این فتنه میخواسته همراه فریبرز نرسه چون هوا روشن بوده و توی تاریکی میاد که دیدهبان دشمن نفهمه که رستم رسید. هومان هم فقط خیمه و پرچمی شبیه رستم دید که باز نمیتونن مطمئن باشن که عایا رستم رسیده بلاخره یا نه. بعدشم در نبرد با اشکبوس بدون اسب رفت تا درفش و پرچمی همراهش نبره تا باز تشخیصش ندن. حالا واقعاً هم معلوم نیست که رخش خسته بوده یا اینکه کلک رستم بوده که اینطوری ترس بندازه توی دل حریف. حالا پیران داره میگرده ببینه این کیه.
10
به هومان میگه نفهمیدی؟! هومان میگه من فقط فریبرز و گرگین رو دیدم، رستم رو ندیدم. بعد پیران میره پیش کاموس. کاموس میگه نکنه این همون سگزیه؟! خب توضیح بدیم که سگزی یعنی چی؟ کاموس دوست نداره اسم رستم رو با شکوه بیاره میگه سگزی و این هیچ ربطی به سگ نداره، این برمیگرده به قوم سکاها. میگن منطقهی سیستان قبلاً اسمش سگستان بوده یعنی جایی که اقوام سکایی زندگی میکنن. حالا پیران میگه نه بابا، رستم اصلاً بدون اسب نمیره، خیلی آدم مغروریه. کاموس میگه خب پس بگو این رستم چه شکلیه که اگه توی میدون جنگ دیدمش تکلیفم رو بدونم!
پیران میگه اولاً که خدا نکنه رستم اومده باشه، وگرنه هیچ کاری از دست هیشکی برنمیاد. اندازهی درخت سرو بلندیشه، گرز و شمشیرش رو هیشکی نمیتونه برداره از بس سنگینه. تیری که توی کمانش میذاره اندازهی ده سهتیر وزن داره.یعنی تقریبا سهربع کیلو. چند تا زره داره، آخریش ببر بیانه. نه آتیش میگیره، نه خیس میشه. اسبش هم رخشه، یه چیز عجیبیه، وقتی میدوعه سنگ زیر پاش جرقه میزنه. خلاصه تو دعا کن نباشه.
شب میشه، میخوابن، صبح میشه، آماده میشن واسه جنگ همهجانبه به رهبری خاقان چین. از اونور هم رستم واسه ایرانیان میگه که امروز دیگه رخشم آمادهست و درسته که تعدادمون کمه ولی نگران نباشید، فقط کافیه بروها پُرچین کنید، یعنی اخمهاتون رو بکنید توی هم، دیگه همهچی حله!
بذارید ادامهش رو در قسمت بعد بگیم که رستم قراره با کاموس بجنگه. پس فعلا بای.