Strava to Virgool
تولد ساسان بود، خوان سوم رستم، تمبکنواز کنکوری، با زهراع و الهه رفتیم لوپ شیری. اعتراف میکنم زهراع و الهه بهترین بودن، با اختلاف، کنارشون اینقدر بهم خوش گذشت که از عمرم حساب نشد، شوخیهاشون، واکنشهاشون، بالاپایین پریدنهاشون، همهچی! ساسان، سلطان مترونوم، هم که افتخار داد، تولد هیجده سالگی چیز مهمیه، خیر و برکت.
حالا بریم سراغ قسمت پنجاهویک شاهنامه، در قسمت قبل دیدیم که رستم با یک تیر اشکبوس رو با اون هیبت از پا درآرود و آخرش هم هیشکی تشخیص نداد این رستمه و هنوز تازه میترسن که رستم بیاد! در پایان هم تصمیم گرفتن خودشون بجنگن و از سپاه توران کمک نگیرن. حالا رستم با رخش، کاملاً آمادهست و اونطرف هم کاموس کُشانی سمت راست، شَنگُل هندی چپ، خاقان چین هم وسط، زدن به دشت نبرد.
سپاه ایران هم چپ فریبرز، راست گودرز، قلبگاه هم طوس که یهو کاموس داد میزنه که اون پهلوان پیاده کجاست؟ بیاد تا دمار از روزگارش دربیارم. حالا شما میگی کاموس، یه چیز حجیم گندهی وحشتناکی، سرتاپا مسلح. پهلوانان ایران که خایه کردن، از پهلوانان زابلی یکی به نام الواد که خیلی دلیر و کارآزمودهست و پیش رستم نبرد یاد گرفته تیغ میکشه و میگه حریفت منم، رستم بهش میگه حواست باشه، این کاموس بدچیزیه.
یه محوطه آماده میکنن، نبردشون شروع میشه که کاموس توی همون ضربهی اول نیزه رو میزنه توی کمرگاه الواد و عین سطل ماستی از روی زین پرتش میکنه پایین و با اسب میره روش و با سم اسب حسابی میکوبه که له میشه و خونش میریزه روی سم اسب کاموس و خاک زیر پاش. بعله، الواد تموم شد. الان رستم خیلی عصبانیه. افسار رخش رو میگیره و گرز و کمند معروفش رو که توی هفت خوان باهاش بود رو برمیداره که کاموس میگه بدبخت با همین رشته میخوای بیای به جنگ من؟!
رستم میگه یه رشتهای نشونت بدم. بخت و اقبالت تو رو از کُشانی بیرون کرد که هیچ وقت دیگه رنگش رو نمیبینی که کاموس قاطی میکنه و شمشیر میکشه و میاد بخوره به گردن رخش، ولی میخوره به برگستوان، یعنی زره اسب، ولی رخش طوریش نمیشه. رستم کمند رو حلقه میکنه میندازه دور کاموس و رخش هم سریع میتازه و کمند سفت میشه و کاموس داره خفه میشه و میخواد از حال بره که رستم شل میکنه و از زین پرتش میکنه پایین و میکشدش به خاک. الان، کاموس، پهلوان کُشانی، گندهی سپاهشون، با یه دونه کمند، اسیر رستم شد.
پیاده میبردش به سمت سپاه ایران و میگه بیاه! همین بود بزرگ پهلوان که میخواست ایران رو فتح کنه، الان توی دستهای ماست. دنیا همینه. حالا هرجوری دوست دارین کارشو تموم کنید که گندآوران سپاه ایران میان و با شمشیر چاکچاکش میکنن. کاموس هم تموم شد. حالا بزرگان سپاه دشمن، هندی و چینی و ... حیرون، که این دیگه کیه. نه یعنی واقعاً کیه، اسمش چیه، اینا از سپاه توران هیشکی همراهشون نبود که بگه که این رستمه.
حالا میرن پیش پیران و هومان. پیران میگه یعنی کاموس با اون عظمت رو با یه دونه کمند گرفت؟! از کاموس گندهتر نداشتیم، حالا باید یه خاکی توسرمون کنیم؟ خاقان میگه عاقا مرگ حقه! ما باید اول بفهمیم این بابا کیه، بعد بگیریم بکشیمش تا بتونیم بر ایرانیان پیروز بشیم. یه دلیری به نام چِنگِش میاد میگه من میرم پیداش میکنم و میکشمش! خاقان هم میگه ای دردابلات! اگه بتونی که اینقدر بهت گنج میدم که دیگه تا آخر عمرت راحت باشی.
حالا چنگش رفته وسط میدون، یه تیر خدنگ گذاشته توی کمان و میگه آن پهلوان کمندافکن کاموسکُش کجاست تا کارشو بسازم که رستم گرزش رو برمیداره و میگه من اینجام و چنگش میگه اسمت چیه که وقتی خونت رو ریختم بدونم کدوم بدبختی بودی که رستم میگه بدبخت تویی که اسم من مرگ توعه! چنگش هم میاد و کمان رو میکشه و تیر میندازه که رستم سریع سپر میگیره روی سرش و میرسه نزدیک چنگش و چنگش هیبت رو میبینه و میگه الان اگه فرار نکنم قطعاً کشته میشم.
میزنه به چاک. میتازه به سمت سپاه خودشون که رخش میندازه پشت سرش و همه داد و هوار و صدای حیرت و وحشت همه بلند میشه و یهو رستم دستش رو میندازه و دم اسب چنگش رو میگیره و فشار میده که اسب زبون بسته میوفته روی زمین و یه لشکر فکشون میوفته! تا میان فکشون رو بردارن میبینن عههههه، سر چنگش پرت شد وسط میدون! خاقان به هومان میگه د لامصبا یهجوری پیدا کنین که این یارو کیه! حالا، هومان یه کلکی میزنه و با لباس هندی میره به سمت سپاه ایران تا پهلوان رو از نزدیک ببینه.
10
میره و میرسه به رستم و میشناسدش ولی وانمود میکنه که نمیشناسدش و بهش میگه عاقا ما خیلی از شما خوشمون اومده، میشه بگی اسمت چیه و اهل کجایی؟ رستم هم میگه تو خودت کی هستی؟ ما با شما هیچ دوستیای نداریم، شماهایی که سیاوش رو کشتید و اون ماجراها. حالا فقط به یه شرط صلح میکنم که اینایی که میگم رو به من کت بسته تحویل بدین و من ببرم برای کیخسرو. کرسیوز که تخم فتنه رو کاشت و گروی زره که سر سیاوش رو برید و از خاندان ویسه، که توی این جنگها خیلی دغلباز و ریاکار بودن و اذیت کردن، یعنی هومان، لهاک، فرشیدورد، گلباد و نستیهن. توجه دارید که اسم خود هومان توی لیست بود ولی رستم نشناختش. و اینکه رستم اسم خود پیران رو نیاورد. ادامه میدیم.
الآن هومان میخواد جواب بده. اولین سوال رستم این بود که تو کی هستی و هومان جواب میده که من کوسگوش هستم پسر یوسپاس. من از وهر اومدم و تورانی نیستم. ما با منت اومدیم کمک این تورانیان. حالا تو بگو کی هستی. رستم میگه اینقدر اسم منو نپرس. برو به پیران بگو من فقط حاضرم با اون مذاکره کنم که از مرگ سیاوش جگرش خونه و آدمتر از بقیه هستش. هومان میپرسه خب تو هومان و اینا رو از کجا میشناسی که رستم یه داد میزنه سرش که انگاری یه چیزیت میشهها! د برو د!
هومان هم زودی میره پیش پیران و بقیه و میگه خاک تو سرمون شد، یارو رستم بود! تعریف میکنه و میگه اول از همه اسم منو آورد که خوب شد خودمو پوشک کرده بودم که نفهمید ریدم تو خودم! رو میکنه به پیران و میگه فقط هم با تو حاضره مذاکره کنه. حالا برو مواظب حرف زدنت هم باش که خیلی بیاعصابه. پیران هم به خاقان میگه، هاااا، من همون جایی که گفتن کاموس کشته شد گفتم احتمالاً رستمه. حالا که رستم اومده دیگه هیچ امیدی به هیشکی نیست، سر همه مون قراره از تنمون جدا بشه! توجه دارید که پیران تا قبل از کاموس، یعنی سر اشکبوس، نفهمیده بوده که این ممکنه رستم باشه، ادامه میدیم.
خاقان به پیران میگه خب برو ببین اگه با گنج و هدیه راضی میشه که چه بهتر، ولی اگه نشد فدای سرت، خب اونم آدمه، از همین پوست و گوشت خودمونه، حمله میکنیم و میکشیمش! اگه فیل هم باشه فیلبازی راه میندازیم! این خاقان انگاری اصلا تو کتش نمیره که رستم چطو چیزیه! بدبخت کاموس هم همینجوری حرف میزد، این خاقان هم انگاری بعید نیست همون بلا سرش بیاد. ولی خب فعلا در قسمت بعدی باید ببینیم پیران چیکار میکنه واسه مذاکره با رستم. داستان این مذاکره رو در قسمت بعدی میگیم. تا بعد دیگه.