Strava to Virgool
امروز علیرضا، از اعضای تیم برگزاری همفکر سیرجان، اومد توی لوپ شیری، شیشتا دوعید، کند و ریخت، آخرشم سرد کرد و رفت و من فهمیدم از اصول حرکتی، تغذیه، آسیب و... در دوعیدن هیچی بلد نیستم! حالا بریم سراغ قسمت پنجاهوسوم شاهنامه، در قسمت قبل دیدیم شَنگُل هندی گفته بود میخواد سپاه رو رهبری کنه تا به همراه خاقان چین و دیگران رستم رو بگیرن بکشن! همچنین رستم با پیران مذاکره کرد و الان منتظره ببینه پیران شروطش رو میپذیره یا نه.
پیران میرسه به پیلتن، که رستم باشه، و میگه طبق صحبتی که با بقیه داشتم شما هرچی گنج و اینا بخوای برای صلح ما در خدمتیم، ولی اونایی که میگی گناهکارن و باید به شما تحویل بدیم همه از اقوام افراسیاب و بزرگان مملکت هستن و اصلا اونا نباشن توران تکیهگاهی نداره و اینهمه سپاه از چین و روسیه و هند و... برای بقای همین بزرگان اومدن. پس با اجازهت نشدنیه.
راجعبه جنگ امروز هم من هرچی به اینا گفتم که رستم خیلی بزرگتر از این حرفاست هیشکی به حرفم گوش نکرد و پهلوان هندی اصلا گفت میخواد شخصاً با شما رو در رو بشه و شکستت بده! که یهو رستم نهیب میزنه که جمع کن این چرت و پرتاتو مردکهی دروغگوووو... از شاه گرفته تا همهی پهلوانان ایران به من گفتن که چه دروغهایی گفتی، بدبخت، تو در خون خودت غلط میزنی به زودی و این وضعیتی که برای خودت درست کردی از جهنم برات بدتره. من بهت گفتم پاشو بیا ایران پناهنده شو، اصلا به هیچ ورت گرفتی حرف ما رو؟! که پیران میگه اگه اجازه بدی من امشب میرم روی این پیشنهاد شما فکر میکنم و به شما خبر میدم!
بعدش میره به سمت سپاه خودشون و ما آماده میشیم واسه جنگ. رستم به سپاهیان ایران میگه من پیشبینی این جنگ رو از اخترشناسا شنیده بودم که زمین در چنین روزی چقدر از جمعیتش کم میشه، شما ولی کاری نداشته باشید، فقط کافیه ابروهاتونو پُر چین کنید! همه هم گفتن حلهع! و زمین و آسمون پر از تیر و شمشیر میشه و جنگ به اوج خودش میرسه که گودرز میگه در تمام زندگانیم اینقدر کشته ندیده بودم.
شنگل انگار حسابی گرم شده، داد میزنه که منم شنگل، خیلی ترگل! مجددا منم گرد اوزن رزمخواه، ببینم که آن مرد سگزی کجاست؟ که صداشو رستم میشنوه و میگه ای بد نژادِ فرومایه جفت، مرا نام رستم کند زالِ زر، تو سگزی چرا خوانی ای بد هنر؟! و یه نیزه میزنه از روی زین پرتش میکنه پایین و تا میاد شیتش بده سریع سپاهیانش برش میدارم و میزنن به چاک. شنگل میرسه به خاقان میگه بابو، از کون شانس آوردم! این دیگه چطو چیزیه؟! که خاقان میگه تو همونی نبودی تا صبی میگفتی من خودم فلانش میکنم چلانش میکنم؟! پس چی شد؟! که شنگل میگه، وللا گا خوردم، اینو مگر گروهی بتونیم بکشیمش، دیگه هیچ جوری نمیشه.
حالا رستم عین یه تانک داره میکشه میاد جلو، یه شمشیر میتابونه دهتا کله میره توی هوا، از سمت چپ زده سپاه چین رو پاره کرده داره میاد، نه کوه جلودارشه، نه فیل. همه میگن ما دیگه آبرو برامون نمیمونه، هیشکی باورش نمیشه از یه دونه آدم شکست خوردیم؟! بعدشم بدبخت اون افراسیاب که پا روی دم این گذاشته. حالا رستم به سپاهیانش میگه من هرطرف رفتم شما با من بیایید و پاره کنید، بقیهش حلهع.
خبببب، رستم همون گرز مذکور رو برمیداره و میزنه به سمت راست سپاه دشمن، یعنی ارتش گهار. میرسه به یکی از اقوام کاموس به نام ساوه. ساوه میگه الان انتقام کاموس رو ازت میگـ... که رستم با گرز میزنه سرش پرت میشه معلوم کجا و با رخش از روی تنش رد میشه. پرچم سپاه کُشانیها رو هم میگیره و میندازه روی زمین و تمام. از اونجا میزنه به سمت چپ سپاه و توی راه همه رو جر میده. میرسه به گهار گهانی با پرچم سیاه و گهار از دور ترگ، یعنی کلاه رستم رو میبینه میگه الان انتقام سپاه توران و چین رو ازت میگیرم و گرز گرانش رو برمیداره و میتازه تا رستم و یهو با هیبت رستم مواجه میشه و درجا ترمز میگیره و دنده عقب پا میذاره به فرار به سمت وسط سپاه و رستم هم دنبالش میکنه و یه نیزه میزنه که از زره و تشکیلاتش رد میشه و سوراخش میکنه و درفشش رو هم میندازه و تمام.
حالا پیام میفرسته به گودرز که صد تا سوار بدین به من میخوام برم گنجهای این چینیها رو غارت کنم. میتازن و همه رو تیکه تیکه میکنن، روی زمین و هوا همینجوری کله و بدنه که جدا از هم دارن پرواز میکنن و بپر بپر میکنن. رستم میرسه به فیلهای خاقان با اون گنج و زیورهای گرانبهاشون. داد میزنه که دوتا راه دارید، یا جونتون رو بذارید روی دوشتون و بدون گنجهاتون فرار کنید، یا کشته بشید و گنجهاتون رو خودم برمیدارم میبرم برای کیخسرو که خاقان با فحش شروع میکنه که من چون خیلی مودب هستم نمیگم چی گفت! و دستور میده تیربارونش کنن که گودرز به رهام میگه چرا معطلی با دویست تا کماندار از رستم پشتبانی کن. به گیو هم میگه شما از سمت راست برید دنبال پیران و خاندانش.
رستم به رهام میگه ای دمتون گرم، یه لحظه گفتم الانه که رخش بیوفته و بقیهشو مجبور بشم پیاده بجنگم و زودی کمندش رو برمیداره و رخش هم یه جیغ میکشه و میتازه و رستم داره مستقیم میره به سمت خاقان و توی راه دونه دونه گندهها رو میگیره و پرت میکنه زمین و طوس هم با هر ضربه داره بر طبل میکوبه و روحیه بالا و ایرانیا دارن درو میکنن و میرن جلو. حالا خاقان از بالای فیل داره نگاه میکنه و میبینه اصلا از تصور به دره. زودی یه پهلوان چینی پیدا میکنه که فارسی بلد باشه و میگه برو پیش رستم بگو عاقا ما اصلاً با شما کاری نداریم، شما طرف حسابت اون افراسیابه!
10
یارو میاد و به رستم میگه و رستم میگه عهههه، زرنگین؟! الآن دیگه؟! خوب دیدیدن که دارین به گای عظما میرین افتادین به غلط کردن؟! چرا همون موقع که گفتم گنجهاتون رو بذارید و فرار کنید گوزگوزتون رفت هوا که ما فلانت رو چلان میکنیم؟! خب الآنم هنوز میتونی همه چی رو بذارین و الفرار که فرستاده میگه دیگه پررو نشو، دیگه چینیها با این عظمت سپاه رو که نمیتونی شکست بدی. این سپاهیان چین انگار سه دقیقهای یه بار ریست میشن! که رستم میگه به شما خوبی نیومده، شماها آدم نمیشین و کمندش رو پرت میکنه و همون لحظه خاقان چین که سوار فیل سفیده تخماش میچسبه بیخ گلوش و کمند رستم هم اتفاقا میرسه تا بیخ گلوی خاقان و میگیره و از فیل میندازدش پایین و دست و بازوشو میبندن و میبرنش.
رستم و سپاهیان هم به کشتن تهموندهها ادامه میده و پیران که داره میبینه دیگه کسی نمونده، به گلباد و نستیهن میگه پرچم رو بندازین و فرار کنین. گیو حالا هرچی دنبال پیران میگرده نمیبینه و دست خالی برمیگرده پیش رستم. همه دیگه جنگ رو تموم کردن، همه جرواجر هستن ولی دلشون هم خوشه که پیروز جنگ بودن و با حضور رستم نجات پیدا کردن و کلیهم افتخار و گنج بدست آوردن.
رستم هم تعریف میکنه که خبر مرگ بهرام و ریونیز و بقیه رو که شنیدم گفتم بیام که خبر مرگ شماها رو دیگه نشنوم و اولش هم حقیقت، با دیدن ابعاد سپاه دشمن ریدم توی خودم، اگه برید بالای اون کوه میبینید که چه بر سرم اومده بود! آخه من توی جنگ مازندران هم همچین چیز وحشتناکی رو ندیده بودم، اما خوشبختانه بخت با ما یار بود و پیروز شدیم، حالا دیگه وقت می گساریه. تخت و تاج و گنج چینیها رو میارن و مراسم عرق خوری رو برپا میکنن.
حالا دیگه جنگ تمومه، فقط تنها چیزی که میمونه اینه که رستم آیا برمیگرده ایران یا میخواد بره دنبال پیران و بقیهی تورانیان که فرار کردن. اینو در قسمت بعدی تعریف میکنیم. پس فعلاً بایی.