Strava to Virgool
امروز یه سگ سفیدی چندین دور همراهیم کرد، یه خورده هم به مجسمه گوزن گیر داد. آخرش هم یه دوستی رو دیدم که داشت مراقبه میکرد که آقای پاکبان هم از دیدنش حیرون شده بود. حالا قسمت پنجاهوچهارم شاهنامه هستیم. در قسمت قبل دیدیم که سپاهیان توران و همپیمانانش تار و مار شدن. خاقان چین هم اسیر شد. پیران هم فرار کرد. حالا ببینیم که آیا رستم تصمیم میگیره که بره دنبالش یا برگرده ایران.
رستم بیژن رو میفرسته به خیمهگاه تورانیان. میره، برمیگرده میگه هیشکی نبود، همه فرار کردن تمام وسایلشون رو هم همونجا ول کردن. رستم هم قاطی میکنه روی سپاه طوس که من این همه رفتم همه رو کشتم، شما کون گشادا گرفتین خوابیدین، نتونستین مواظب باشین پیران و خاندانش فرار نکنن؟ به طوس میگه ببین طلایهی سپاه ایران کی بوده، دستگیرش کن، تنبیهش کن، بعد هم بفرستش پیش کیخسرو تا خودش فکری به حالش برداره.
بعد هم میگه تمام غنیمتهای جنگی و گنجها رو جمع کنن، کسی برنداره واسه خودش. بفرستن پیش کیخسرو تا تقسیم کنه. اینا هم تمام وسایل و اسلحه و گنجها و... رو جمع میکنن روی هم میشه اندازهی یه کوهی بین دوتا کوهی که اینا با هم مبارزه میکردن اونقدری زیاد که اگه یه تیر پرتاب میکردن از اینورش به اونورش نمیرسید.
بعد هم میگه من خودم میخوام لشکر کشی رو ادامه بدم تا پیش افراسیاب، آدم قاتل گناهکار رو که نمیشه همینطوری ول کنی، باید بری ادبش کنی. بعد هم میگه باید یکی رو پیدا کنم که با شاه راحت باشه بره بهش بگه که من بعد از پیروزی برنمیگردم و ادامه میدم به لشکر کشی که درکل کار خطرناکیه. و میبینه بهترین گزینه فریبرزه، فریبرز هم قبول میکنه. پس رستم یه دبیر میاره میگه بنویس.
که من اومدم دیدم دشمن صدهزار نفر لشکر جمع کرده از توران و هند و چین و سقلآب و... همه از بزرگان، نه سیاهلشکر، اولش ترسیدم بعد دیگه جنگیدیم پیروز شدیم، شرح پیروزیا رو بعداً میام تعریف میکنم، اینا هم اسیران و گنجها هستن، من ولی دارم میرم تا کــَنگ، یعنی شهر افراسیاب، آره خلاصه. مُهر رو میکوبه و میفرسته همراه فریبرز بره پیش کیخسرو، بعدشم بدرقه. دیگه رستم با همراهان شب رو به جشن و می گساری و ساز و آواز میگذرونن و صب میشه و فردوسی بلآخره نم پس میده و از یکی از فحشهای رستم پرده برداری میکنه!
که دانست که این چارهگر مردِ سِند ، سپاه آرَد از چین و سقلآب و هند ؟!
رستم به گودرز و گیو میگه کی فکرشو میکرد که این افراسیاب اینقدر سِند باشه که بره از چین و... لشکر بیاره. سند یعنی مادرجنده! حالا میریم ادبشون میکنیم. تا دوتا منزل که میرفتن فقط جنازه بوده، حالا یه سر بریم پیش کیخسرو. خبر میدن به کیخسرو که چندین کاروان و اسب و شتر دارن میان. فریبرز میرسه با گنجها و همدیگه رو بغل میکنن و نامه رو میده. کیخسرو هم بعد از زنده باد و درود و تقسیم گنجها و... بهم میریزه و نگران رستم میشه.
یه نامه در پاسخ رستم مینویسه و اول نام جهانآفرین، بعد هم سپاس از رستم و بعدش هم دعا به جان رستم که ما از وجود تو جوان هستیم. زنده باشی همیشه. همراه فریبرز و هدایا میفرسته بره پیش رستم. حالا خبر رسیده به افراسیاب که رستم کل سپاه توران و چین و... رو شکست داده، الان داره مستقیم میاد اینجا که کونتو پاره کنه! افراسیاب هم موبدان دربار رو جمع میکنه واسه مشورت. میگه اینطوری شده پیران و خاندانش هم فرار کردن به سمت خُتن که خونهزندگیشونه، این رستم اگه به ما برسه، تو هامون شُمر کوه و هامون چو کوه، یعنی همه جا رو شخم میزنه، همهچی رو با خاک یکسان میکنه.
بزرگان دربار میگن اولاً که اون کشورهای همسایه که تقصیر خودشون بود، باید گنجهاشون رو همراه خودشون نمیبردن، درست میجنگیدن که اینطوری به گا نرن! ما هم که خسارتی ندیدیم، الان هم میاد ما باهاش میجنگیم، بار اولمون که نیست، تا بوده همین بوده. افراسیاب هم سر کیسه رو شل میکنه و لشکر آماده میکنه. اونور هم فریبرز میرسه به رستم، با هدایا و همه باز به رستم تبریک میگن و توقف میکنن جشن بگیرن. صبش باز میزنن به راه و میرسن به یه جای عجیب.
اینا میرسن به شهری به نام بیداد، میگن حاکم این شهر، آقای کافور، آدمخواره! یعنی از اینور اونور هر کوچیک و بزرگی که خوشگل باشه رو میگیرن، میکشن، میپزن، آقای کافور میل میکنه. رستم یه گروهی از لشکریان رو به سرپرستی گستهم و بیژن میفرسته ببینه چیه جریان که کافور خبر دار میشه و حمله میکنه به اینا و گستهم به بیژن میگه زودی به رستم بگو بیاد که اوضاع خیطه و بیژن تا به رستم میگه رستم امون نمیده و به تاخت با سپاه میاد. رستم میبینه چقدر کشته داده داد میزنه و باز هم یکی دیگه از فحشهای رستم رونمایی میشه.
به کافور گفت ای غَرِ بَدهُنر ، کنون رزم و بزم تو آرَم به سر ،،
غر یعنی جنده! بعله. کافور هم حمله میکنه یه تیر میندازه به رستم که رستم با سپر دفاع میکنه، طوس هم چندتا کمند میخوره. رستم یه عمودی میزنه تو سرشون و کلاه و گردنهاشون رو میشکنه و میتازه به سمت قلعه که درب قلعه رو میبندن و بعد کافور داد میزنه که تو که اینقدر قوی و باهوش هستی اسمت رو بگو و یه دور تاریخ این قلعه رو تعریف میکنه.
که تور، پسر فریدون، وقتی از ایران اومد بیرون رسید اینجا، متخصصان رو جمع کرد و از سنگ و خشت و چوب و نی این قلعه رو ساخت. هیشکی تا حالا نتونسته اینجا رو فتح کنه، چونکه ما از طریق راههای زیرزمینی آذوقه بهمون میرسه و اگه منجنیق بیاری که اینجا رو خراب کنی ما جادوی سلم، اون یکی پسر فریدون، رو استفاده میکنیم و جاثلیق، یعنی موبد یا جادوگر، داریم. رستم هم چهار طرف دز رو محاصره میکنه. دستور میده هرکسی اومد روی دیوار با تیر بزننش. پشت یکی از دیوارها رو شروع میکنن به کندن و نفت سیاه میریزن و آتیش میزنن و قسمتهای چوبی شروع میکنه به سوختن.
یه تیکه از قلعه خراب میشه و حمله میکنن توی قلعه، اهالی قلعه میان فرار کنن که درب قلعه رو میبندن و به رهبری بیژن و گستهم شروع میکنن به غارت کردن و کشتن و اسیر گرفتن. رستم به گیو دستور میده که برو به سمت خُتن، چون تعدادی از اینا فرار کردن به اون سمت تا بپیوندن به سپاه بزرگ افراسیاب. گیو هم میره تا نذاره اینا به اونجا برسن. گودرز و بقیه هم به رستم میگن عافرین تهمتن! نه تنها زورت زیاده، که عقل و هوشت هم از همه ما بهتر کار میکنه.
سه روز جشن میگیرن و روز چهارم راه میوفتن به سمت افراسیاب. دیگه داستان دزِ مردمخواران تموم شد و در قسمت بعد میگیم که افراسیاب چه حالی میشه و چه اتفاقاتی میوفته. تابعد.