ویرگول
ورودثبت نام
Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۱۰ دقیقه·۱۰ ماه پیش

Shahnameh55 Rostam & Pouladvand + StepN

Strava to Virgool

قسمت پنجاه‌وپنج شاه‌نامه هستیم. در قسمت قبل دیدیم که رستم و سپاه‌ش همینجوری دارن میان به طرف افراسیاب، در بهشت کـَنگ، آخرین جایی هم که فتح کردن شهر بیداد بود، دز مردم‌خواران، الان دیگه رسیدن نزدیک افراسیاب و افراسیاب داره خودشو آماده می‌کنه.


افراسیاب میگه ما سپاه بزرگی داریم اما سالار سپاه نداریم، یه کسی که بتونه با رستم رو در رو بشه. این رستم وقتی هنوز یه بچه بود من حمله کردم به شهر ری، اون اومد منو عین سطل ماست انداخت پایین. الآن که دیگه بزرگ پهلوانه تکلیف‌مون معلومه! اطرافیان‌ش هم بهش روحیه میدن که نگران نباش، ما همه هستیم و

همه سر به سر تن به کشتن دهیم ، به از آنکه گیتی به دشمن دهیم ،،

یا شکل معروف‌ترش :

همه سر به سر تن به کشتن دهیم ، از آن به که کشور به دشمن دهیم ،،

جالب نبود؟! این شعر معروف رو همه‌مون شنیده بودیم و شاید جایی هم استفاده‌ش کردیم و کلی هم احساس غرور و افتخار کردیم اما نمی‌دونستیم که این جمله رو سپاه توران برای دشمنی با ایران گفتن! بعله! حالا افراسیاب حسابی شیر شده می‌گه هاااا، اصلا خودم کمر می‌بندم به جنگ و ایران رو هم بعدش ویران می‌کنیم و نوه‌ی خودمو نابود می‌کنم. در جریانید که کی‌خسرو، شاه ایران، نوه‌ی افراسیاب هست‌ش!


حالا افراسیاب یه جاسوسی به نام فرغار رو می‌فرسته تا آمار سپاه ایران رو دربیاره. خود افراسیاب هم یواشکی پسر خودش، شیده، رو صدا میزنه و باهاش درد دل می‌کنه و می‌گه این رستم رو من خوب می‌شناسم، هیچ‌کس حریف‌ش نمیشه. زورش اونطور، اسب‌ش اونطور، من بارها باهاش مبارزه کردم نشدنیه. الآن هم که دیگه هرچی پهلوان داشتیم یا سپاسی خواسته بودیم بیان کمک رو یا کشته یا اسیر کرده، از کاموس و خاقان و گهار و شنگل و اوووو... تمام دارایی‌ها و گنج‌های مهم این کشورهای چین و هند و شگن و کشان و... رو هم غارت کرده. قطعاً ما جلوش هیچی نیستیم. پس من یه نقشه کشیدم، نقشه‌ی فرار!


گنج‌های مهم توران رو فرستادم تا نزدیک الماس‌رود، خودم هم مثل دفعه‌ی قبل که فرار کردم وقتی ببینم اوضاع خراب میشه فرار می‌کنم به سمت چین. شیده هم تأیید می‌کنه و می‌گه عای زنده باد، معلومه عقل تو کله داری، واقعاً فکر پسندیده‌ای بود! اصلاً تابلوعه هیچ امیدی به این پیران و هومان و گلباد و نستیهن و بقیه نیست. حالا فرغار از جاسوسی برگشته و قبل از خواب میاد پیش افراسیاب.


می‌گه آقا رفتم یه خیمه دیدم سبز رنگ، درفش اژدهاوش داشت، یه بور ابرش، یعنی اسب زعفرونی رنگ خال‌خال سفید، اونجا بود، توی خیمه هم یه زَنده پیل خوابیده بود با خفتان ببر، پهلوانان هم

سپهدار چون طوس و گودرز و گیو ، فریبرز و شیدوش و گرگینه نیو ،،

گرازه طلایه‌ست با گستهم ، که با بیژنِ گیو باشد به هم ،،

طبیعیه که افراسیاب میگه بدبخت شدیم و پیران وارد بارگاه افراسیاب میشه. میگه تکلیف چیه، افراسیاب هم یه توضیحاتی بهش میده و بعدش بیرون‌ش می‌کنه و همه‌ی افراد حاضر رو بیرون می‌کنه و دبیر رو صدا می‌کنه برای نوشتن یه چیزی

یکی نامه نزدیک پولادوند ، بیارای و از رای بگشای بند


خب برای اولین بار اسم آقای پولادوند رو می‌شنویم بدون هیچ توضیحی، ادامه بدیم. افراسیاب میگه براش بنویس که چه بلاهایی سر ما اومده، از اول که سیاوش رو کشتیم تا الان که هرکی که داشتیم و نداشتیم خرج کردیم و فایده نداشته، بنویس یکی هست به نام رستم که ما رو تباه کرده، اگه بتونه شکست‌ش بده خیلی لطف بزرگی به ما کرده، و بهش بگو اگه بتونی این رستم رو شکست بدی من نصف پادشاهی توران زمین رو میدم بهت! واااات؟! داره جالب میشه. حالا آخرش امیر خادم عزیز یه توضیحاتی راجع‌به این شخصیت خاص پولادوند، میده. ادامه بدیم.


حالا این نامه رو میده به یه آدم ویژه، به کی؟! به شیده، پسر افراسیاب تا به عنوان نامه‌رسان ببره واسه پولادوند. می‌ره و احترام می‌ذاره و نامه رو میده و پولادوند هم با گردان‌ش راهی میشه که بیاد پیش افراسیاب. افراسیاب هم تحویل‌ش می‌گیره و براش ماجرای سیاوش رو تا همین جنگ آخر تعریف می‌کنه که یه پهلوانی هست که لباس پلنگی می‌پوشه و خیلی قویه و اینطور و اونطور. حالا پولادوند می‌ره تو فکر و به افراسیاب می‌گه نباید عجله کنیم.


گر آن‌ست رستم که مازندران ، تبه کرد و بستد به گرز گران ،،

بدرید پهلوی دیو سپید ، جگرگاه کولاد غندی و بید ،،

مرا نیست پایاب با جنگ اوی ، میارم به بد کردن آهنگ اوی ،،


خلاصه که پولادوند می‌گه اوه اوه، این اگه همون رستمیه که دیو سپید رو اونجوری کشت و کولاد غندی و بید رو هم اونجور، من نمی‌تونم از پس‌ش بر بیام. استراتژی‌مون اینه که من می‌رم پنجه تو پنجه‌ش میشم و تو و لشکریان هم دوره‌ش کنید و امون‌ش ندین. این تنها راهه. افراسیاب هم می‌گه خب باشه، حله‌ع. میگه می و مطرب بیارن و پولادوند مست می‌کنه و توی مستی میگه

که من بر فریدون و ضحاک و جم ، خور و خواب و آرام کردم دژم ،،

من این زاولی را به شمشیر تیز ، برآوردگه بر کنم ریز ریز !!

بعله، مست کرده داره گنده گوزی می‌کنه!

10

حالا صبح میشه، هنگام جنگ‌، پولادوند جلوی سپاهه، رستم هم ببر بیان می‌پوشه و پولادوند داره میاد، یه دست‌ش عموده، یه دست‌ش کمند، می‌رسه به طوس، یه ضربه میزنه و طوس رو از روی اسب میندازه. گیو می‌بینه عه، طوس چرا همچین شد؟! می‌ره کمک‌ش که پولادوند کمند میندازه و گیو رو هم می‌زنه زمین. رهام و بیژن می‌بینن، به رگ غیرت‌شون برمیخوره، میرن پولادوند رو بگیرن که اون دوتا رو هم با یه ضربه پرت می‌کنه روی زمین! بعد هم می‌ره سراغ درفش کاویانی و با شمشیر می‌زنه نصف‌ش می‌کنه. یعنی تنهایی داره خسارت چندین جنگ رو جبران می‌کنه.


همه ایرانیا می‌رینن توی خودشون! گودرز و فریبرز می‌بینن چه رودستی خوردن، به رستم میگن، فقط تو می‌تونی نجات‌مون بدی. گودرز دیده اینا از روی اسب افتادن فک کرده مردن! میگه عه، هرچی تا حالا داغ دیدم، الان هم داغ دوتا پسرم و نوه‌م رو دیدم که رستم دل‌ش یه حالی میشه و می‌تازه به‌سمت پولادوند و می‌بینه اوه اوه، چه هیبتیه. حالا دو طرف دارن نگاه می‌کنن. افراسیاب یهو توی دل‌ش خالی میشه، یه لحظه میگه اگه این پولادوند در این لحظه شکست بخوره دیگه کارمون تمومه. پولادوند و رستم چهارتا رجز می‌خونن.


پولادوند میگه دیگه روی ایران و شاه‌ت رو نمی‌بینی، رستم هم میگه چرت نگو بابا. بعد رستم به درگاه ایزد دعا می‌کنه که شما شاهدی که من در ماجرای مازندران چه جان فشانی‌ها کردم. اگه من حق میگم که کمک‌م کن، اگه هم من ستمگرم حاضرم کشته بشم. خودت بهتر می‌دونی. پولادوند هم می‌شنوه و یه خورده خالی می‌کنه حقیقت. اسم مازندران میاد رنگ‌ش می‌پره. حالا دوتاشون پریدن به همدیگه و رستم عمود رو می‌خوابونه توی سر پولادوند که صداش می‌ره تا ته لشکر توران‌زمین و خود رستم هم میگه، اوف! گمونم الان مغزش از توی‌ گوش‌ش بزنه بیرون. ولی خوب پولادوند هنوز سر جاشه و رستم میگه، جهان‌آفرینا! این دیگه چطو چیزیه؟!


حالا نوبت کشتی گرفتن‌شونه، عهدی که می‌کنن اینه که هیچ‌کس از سپاهیان به کمک‌شون نیاد. شیده می‌بینه، یه آهی می‌کشه، به افراسیاب میگه نکنه الان پولادوند رو از دست بدیم که افراسیاب میگه یالا برو ببین اگه اوضاع خطری شد نجات‌ش بده که شیده میگه خونه‌ت آباد، مگه الان قول ندادی؟! اصلاً کاردرستی نیست که افراسیاب چندتا فحش مرغوب میده به این پسرش و میگه الانه که از همه یه تلی از خاک می‌مونه، حالا تو فقط دنبال کار درستی!


خود افراسیاب می‌تازه به سمت پولادوند و رستم و به پولادوند میگه زودی بزن‌ش زمین و با خنجر شیت‌ش بده. گیو می‌بینه افراسیاب اومده می‌ره جلو و به رستم میگه عاقا این پیمان شکسته اومده داره تضعیف روحیه می‌کنه، می‌خوای منم کاری‌ بکنم که رستم قاطی می‌کنه که من دارم کشتی می‌گیرم شما نگران چی هستین؟ برو و مردانگی ایرانیان رو به خطر ننداز، و ادامه میده به کشتی و یهو پولادوند رو می‌گیره و محکم می‌کوبونه زمین و خیال می‌کنه حتماً همه‌ی استخوناش شکست.


ولی پولادوند در می‌ره میرسه به افراسیاب، چند دقیقه دراز می‌کشه تا حال‌ش بیاد سرجاش. رستم می‌بینه به گودرز اشاره می‌کنه که با سپاه تیرباران کنن اونطرف رو. پولادوند هم شرایط رو می‌بینه میگه اینجا یه ذره دیگه بمونیم همه‌مون پاره‌پاره میشیم پس با گردان‌ش جنگ رو می‌ذارن و در میرن. پیران هم می‌بینه باز به افراسیاب می‌گه نگفتم سیاوش رو نکش؟! نگاه کن به چه وضعیتی افتادیم؟! هرچی آدم بود آوردیم حریف این رستم نشد، دیگه دست به دامن دیو شدیم که اونم گذاشت و در رفت. حالا خودتم فرار کن تا کشته نشدی.


دیگه این داستان هم تقریباً تمومه، الان یه ذره توضیح بدیم این پولادوند کی بود. آقای پولادوند از اون نمونه‌های خاص شاه‌نامه‌ست چون که فردوسی از اول‌ش مرموز جلو می‌ره، هیچ‌جا هم واضح نمیگه که دیوه یا آدمه. انگار ما خودمون باید برای خودمون اثبات کنیم که دیوه. امیر خادم عزیز هم چند جا رو مثال میزنه. اولاً بگیم که لفظ دیو به تنهایی معنی دیو بودن نمیده، خیلی جاها به آدم گنده یا حتی اسب هم گفتن دیو ولی اینجا خیلی چیزهای دیگه هم میاد برای اثبات دیو بودن. مثلاً اینکه همه میگن ما دیگه کسی برامون نمونده. مثلاً اینکه افراسیاب یواشکی نامه می‌نویسه بهش، نامه رو میده پسرش ببره، نه یه نامه‌رسان. از پولادوند خواهش می‌کنه، در حالی که پهلوان وظیفه‌شه که بیاد. به پولادوند نصف پادشاهی رو پیشنهاد میده. داستان سیاوش رو مفصل توضیح میده، ولی پولادوند انگار اصلاً درجریان نیست تا اینکه رستم رو معرفی می‌کنه که اینجا پولادوند میگه نکنه همون رستمی که توی مازندران با دیوها جنگیده بود؟!


یعنی این از داستان آدم‌ها خیلی خبر نداره، اما حتی نحوه‌ی کشته شدن اون سه تا دیو رو می‌دونه، در حالی که بقیه شاید اصلاً اسم اون دیوها رو هم بلد نباشن. و جای دیگه اونجایی هست که پولادوند مست می‌کنه و یه حرف مهم می‌زنه، میگه که با سه تا از آدم‌ها دشمن بوده، با فریدون و ضحاک و جمشید. آخه کدوم آدمی با این سه تا همزمان دشمنه؟ قطعاً یه دیو باید باشه که با آدم‌ها دشمنه. و روند این داستان بلند رو اگه نگاه کنیم، بازور جادوگر رو داشتیم، کافور آدم‌خوار رو داشتیم و این آخری هم پولادوند که بازم دیوه. یعنی افراسیاب در بدترین شرایط اخلاقی ممکن داشته سعی می‌کرده با ایرانیان بجنگه. رفته با دشمن ذاتی انسان‌ها هم‌پیمان شده. حالا دیگه داستان رو تموم کنیم. بریم ببینیم رستم چجوری جنگ رو تموم می‌کنه.


رستم می‌بینه افراسیاب فرار کرد دستور میده دنبال‌ش کنن تا می‌تونن سربازان رو بکشن. بعد از مدتی هم میگه خب، دیگه بسه. کارمون رو انجام دادیم! دنبال افراسیاب میگردن، می‌بینن رفته، گنج‌ها رو هم برده. دیگه رستم لشکر کشی رو ادامه نمیده. چرا؟! حالا که هم جای احتمالی افراسیاب رو می‌دونه که چین باشه، و حالا که خاقان چین رو هم شکست دادن... واسه این ادامه نمی‌ده چون‌که قبلاً در خواب دیده که افراسیاب به دست کی‌خسرو کشته میشه، الکی زور بی‌جا نمیزنه.


جمع می‌کنن همگی میرن ایران، پیش کی‌خسرو. اونجا شاه تحویل‌شون می‌گیره میگه تعریف کنید که گودرز میگه همینجوری خالی خالی؟! پس بساط می و... پهن می‌کنن و تمام ماجرا رو تعریف می‌کنن و میگن و می‌خندن و عافرین میگن و چند روز هم هستن و دیگه رستم میگه دل‌م برای زال تنگ شده جمع می‌کنه می‌ره خونه‌ش.

20

آخرش هم فردوسی خودش اعتراف می‌کنه که این داستان خیلی دراز بود، حقیقت، خودشم خسته شده بوده، ولی از دل‌ش نشده چیزی‌ش رو سانسور کنه. بعد هم به داستان پولادوند که میرسه خوشحال میشه، چون می‌دونسته این دیگه آخرشه! داستان نسبتاً بلند بعدی داستان بیژن و منیژه‌ست ولی قبل از اون یه داستان کوتاه دیگه به نام رستم و اکوان دیو رو در قسمت بعدی تعریف می‌کنیم و بعد میریم سراغ بیژن و منیژه. پس تا قسمت بعدی.

قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول هم اینجاست

رستمجنگ ایرانداستان کوتاه
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید