Strava to Virgool
قسمت پنجاهوشیش شاهنامه رو داریم. یه داستان کوتاهه به نسبت. خیلی هم ربطی به داستان قبلی نداره. اولش هم فردوسی یه مقدمه میگه، یاد خدا میکنه که فقط خودشه، هیچجوری هم نمیشه اثبات کرد، حرف نزن بگو چشم! بعد هم میگه این داستان رو آدم دانشمند ممکنه دوست نداشته باشه که معلومه چرا! توش دیو و خرافات هست. ولی تو به معنیهاش نگاه کن و باز بگو چشم!
داستان شروع میشه، کیخسرو در یک دشتی به همراه تمام اَوِنجِرز، یعنی رستم و گودرز و گستهم و گرگین و خراد و... همه خلاصه، نشستن به تفریح که یهو یه چوپانی میاد که بیایین کمک! یه گله اسب دارم که یه گوری اومده قاطیشون داره اینا رو میترسونه و اذیت میکنه. عین شیر گازشون میگیره، رنگش زرده، از یالش تا دمش یه خط مشکیه، کون بزرگ و گردی هم داره!
کیخسرو به رستم میگه کار خودته! رستم میگه چرا؟! به خاطر کونش؟! کیخسرو میگه نه بیتربیت! به این دلیل که این احتمالاً گور نیست، یه دیوی اهریمنی چیزیه که خودشو به شکل گور درآورده. رستم هم میگه چششششم.
برون شد به نخجیر چون نرّه شیر ، کمندی به دست، اژدهایی به زیر ،،
همون حوالی دشتی که نشونی داده بود رو سه روز میگرده تا بلاخره پیداش میکنه، طلایی رنگ و خوشگله ولی معلوم نیست زیر چرمش چه خبره. میگه بذار زنده بگیرمش ببرمش و کمند رو میگیره دست که گور میبینه و غیب میشه و رستم میگه هاااااا، این خیلی زبله، زور فایده نداره، باید عقلم رو بهکار بندازم. و بعد ادامه میده
جز اکوانِ دیو این نشاید بُدن ، ببایستش از باد تیغی زدن ،،
ز دانا شنیدم که این جای اوست ، شگفت اینکه بستاند از گور پوست ،،
بعله، میبینیم که گویا معرف حضور آقای رستم هستن ایشون. میگه این قطعاً اکوان دیوه. باز پیداش میکنه و کمان کیانی رو میکشه و تیر میندازه که باز اکوان غیب میشه. باز سه شبانه روز میگرده و پیداش نمیکنه، دیگه خسته میشه، کنار رودخونه زین و متکا رو پهن میکنه و خوابش میبره و اکوان میاد و به کردار باد، یعنی خیلی فرز و سریع، با دستاش برش میداره بین زمین و آسمون بلندش میکنه و میگه زود تند سریع بگو که دوست داری پرتت کنم توی کوه یا توی دریا؟!
رستم پیش خودش فکر میکنه که اگه بندازه توی کوه که همه استخونام خورد میشه! باز توی آب احتمال زنده موندنم بیشتره ولییییی، این دیوها کارشون واژگونهست، هرچی بگم برعکس میکنه. پس یه داستانی سر هم میکنه و میگه دانای چین گفته هرکی توی آب غرق بشه روحش اونجا سرگردان میشه و نمیتونه بره بهشت. پس منو بنداز توی کوه تا زودی پلنگ و شیر بخورنم و سرگردان نشه روحم!
اکوان هم میگه، عهههه، خب پس میندازمت توی دریا تا حسابی خوشبهحالت بشه و پرتش میکنه توی دریا و نهنگ و کروکودیل میاد بخوردش که رستم شمشیر میکشه پارهشون میکنه و شنا میکنه میاد به خشکی و ستایش پروردگار. میره همونجایی که خواب بود میبینه زین و وسایل رخش هستن ولی خودش نیست، میره دنبال رخش. میرسه به گلهی اسبهای افراسیاب که میبینه به به! رخش، داره وسط مادیونها حسابی حال میکنه، بساط اوشگوریگوگوری برقراره، کمند میندازه و میکِشدش بیرون.
گلهدار سر و صدا میشنوه فک میکنه دزد اومده، سواران افراسیاب رو خبر میکنه اونا هم میتازن که بگیرنش که رستم شمشیر میکشه و میگه من رستمم، پور دستان سام. میزنه سواران رو جر میده. چوپان فرار میکنه، رستم هم دنبالش میکنه. چوپان میرسه به افراسیاب که اونجا درحال گردش و تفریح بوده و میگه رستم اومده اسبهامون رو دزدیده و سواران رو هم کشته و افراسیاب میگه عه عه عه، چطو؟! چه گوه خوریا! به نگهبانان دستور میده زودی برید بگیرید بکشیدش، چجوری جرأت کرده تنهایی بیاد قتل و غارت؟!
افراسیاب معلوم نیست آلزایمر داره یا چی! یادش رفته کل سپاه توران و چین و دیو و اینا رو رستم تنهایی نابود کرد و بعدشم افراسیاب مجبور شد فرار کنه! بههرحال، اینا میرن و طبیعیه دیگه میزنه همهشون رو میکشه و فیلهای سفیدشون رو هم میگیره که یهو اکوان پیداش میشه و میگه عه، پررو! زنده برگشتی؟! که رستم امون نمیده و کمند میندازه دورش و میپره با گرز میزنه توی سرش که مغزش میگه پلغ و با خنجر سر از بدن اکوان جدا میکنه.
بعد هم فردوسی میگه من میگم دیو ولی شما بدون منظورم آدم ناحسابیـه. بعد هم میگه اسمش اکوانه، مثل گوان، یعنی اندازهی چندین پهلوان زور داره ولی آخر و عاقبت خوبی نداشته. البته شوخی میکنه، اکوان به این معنی نیست، داره اشتقاق سازی میکنه، همینکارایی که توی تصویرسازی با سمیروس میکردیم! باز دستش درد نکنه!
10
دیگه رستم میره به سمت کیخسرو، دیدهبانها میبینن میگن رستم داره میاد ولی به جای گور داره با فیل و اسب میاد! میرسه و شاه تحویلش میگیره و میرن، رستم اسبها رو تقسیم میکنه بین دوستان و فیلها رو هم میده به کیخسرو و یه هفته جشن و پای بساط می تعریف میکنه که ظاهرش گور بود ولی باطنش یه دیو زشت با کلهی مثل فیل و موی بلند و دندونهای گراز، دو چشمش سپید و لبانش سیاه، آره خلاصه کلهش رو بریدیم و خلاص و کیخسرو میگه خدا رو شکر که یه کسی رو دارم که دیو و فیل همزمان شکار میکنه، رستم هم میگه سلامت باشید!
دیگه دوهفته هستش و بعد میگه میخواد بره پیش زال که کیخسرو میگه تورو خدا امشبو بمون! رستم هم میگه جون! و میمونه! بعدش هم موقع رفتن میگه من میرم ولی زودی برمیگردم واسه ادامه کین سیاوش! افراسیاب فک کرده با یه گله اسب راضی میشیم؟!
این داستان همینجا تموم میشه. یه جورایی شبیه داستان رستم و هفت گردان بود. انگار یه زنگ تفریح بود بین داستان قبلی و بعدی که داستان بیژن و منیژه هستش. فعلاً خدانگهدار تا شروع داستان قسمت بعد.