Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

Shahnameh57 Bijan & Manijeh story began + Loop's neighbor died + StepN

Strava to Virgool

چند روزه که لوپ بوستان چهل‌چراغ داره. آقای قاعینی فوت شده، از دوستان بابا بود، باهم می‌رفتن کوه. دنیاست دیگه، نوبت منم میشه، فعلاً ادامه بدیم قسمت پنجاه‌وهفت شاه‌نامه رو. داستان بیژن و منیژه شروع میشه. مقدمه‌ی این داستان یه‌ذره فرق می‌کنه.


اولش فردوسی میگه که یه شبی که خیلی تاریک بود، همه‌جا تاریک بود! ماه لاغر بود، هیچ صدایی نمیومد و همینجوری شب رو توصیف می‌کنه! بعد میگه من خیلی دل‌م تنگ شد پا شدم، یه عزیز مهربانی در خونه دارم، بهش گفتم یه چراغی چیزی بهم میدی؟ یه شمعی آوردی همراه‌ش به باغ،

مِی آورد و نار و ترنج و بهی ، زدوده یکی جام شاهنشهی ،،


بعد هم به من گفت که خواب‌ت نمی‌بره؟ می بنوش تا یه داستان قدیمی برات تعریف کنم از اونجای شاه‌نامه که هنوز به شعر تبدیل‌ش نکردی! بهش گفتم خیلی خوب میشه، اونم گفت باید قول بدی که به شعر درش بیاری تا منم خوشحال بشم. فردوسی هم میگه جون! بخون بخون!


خب، اینجا، امیر خادم عزیز میگه که طبق نظر بیشتر شاه‌نامه پژوهان این داستان قبل از بقیه داستان‌ها سروده شده، به دوتا دلیل، اولی‌ش تکنیکیه، مربوطه به شکل کلمات و... . دومی‌ش همین مقدمه‌ست. فردوسی اینجا مقدمه رو به یه شکل خاصی میگه، طولانی‌تر و داستان در داستان. مثل وقتی که داری خواب می‌بینی باز توی خواب هم می‌خوابی خواب می‌بینی! اینجا فردوسی داستان خودش و معشوقه یا همسر احتمالی‌ش رو میگه و میگه ایشون یه داستانی رو تعریف کرد. آره خلاصه. باز این نظر هم قطعی نیست، حدس و گمانه، حالا بریم ببینیم داستان‌ش چیه.


میگه یه روزی در کاخ کی‌خسرو، همه بودن، گودرز و گرگین و گستهم و بیژن و گیو و فرهاد و طوس و... و پریچهرگان هم بودن، کی‌خسرو هم بود، می و مطرب و خلاصه، دورهمی کاملی بود که یهو سالار بار میاد. سالار بار مسئول اینه که ببینه کی میاد پیش شاه و چه خواسته‌ای داره و خلاصه میگه که اعلاحضرتاع! اِرمانیان، یعنی اهالی جایی در مرز بین ایران و توران، اومدن از راه دراز، الان جلوی در وایسادن، یه درخواستی دارن. کی‌خسرو هم میگه باشه بگو بیان و خودش می‌ره در جایگاه مخصوص.


میان و اول احترام و بعد میگن اعلاحضرتاع به فریادمون برس که بیچاره شدیم از دست یه گله گراز! اینا اونجا یه بیشه دارن که کشاورزی می‌کنن، از سمت توران یه گله گراز اومده و همه جا رو خراب کرده. گرازهایی با دندون‌های بزرگ و تیز و هیکل اندازه‌ی کوه، درخت‌های چند صد ساله رو هم نصف کردن. از سمت توران خیلی ناامن بوده، واسه همین اومدن پیش کی‌خسرو. شاه هم دل‌ش می‌سوزه و میگه آقای گنجور گنج بیاره. جایزه تعیین می‌کنه واسه کسی که بتونه گرازها رو شکار کنه و پهلوانان رو صدا می‌زنه.


بیژن می‌گه من میرم. گیو از اونور به بیژن میگه باباجون، تو درسته که خیلی قوی هستی اما جوونی، تا حالا چنین کاری نکردی که بیژن قاطی می‌کنه که تو همیشه منو دست کم می‌گیری. شاه خوش‌ش میاد و از بیژن تعریف می‌کنه و می‌گه از تو خیال‌م راحته ولی جهت اطمینان، با گرگین میلاد برو تا راه رو نشون‌ت بده. و به گرگین دستور میده و گرگین میگه اطاعت.


دوتایی می‌رن و توی راه هم هرچی حیوون می‌دیدن شکار می‌کردن تا می‌رسن به همون جای تعیین شده. بیژن یهو به گرگین با حالت دستوری میگه تو برو کنار اون درخت کمین کن، من از اونور میام و دوتایی محاصره‌شون می‌کنیم و شکارشون می‌کنیم که گرگین میگه عه؟! زرنگی؟! جایزه‌ها رو خودت برداشتی حالا میگی کمک بدم؟! بیژن هم مغرور و قورتوک، روی گرگین منفی می‌کنه و خودش تنهایی می‌ره به جنگ گرازها، تیر بارون‌شون می‌کنه، اونا هم قهرآلود میشن و دندون هاشون رو می‌کشن به سنگ و درخت و آتیش درست می‌کنن که دودش می‌ره به آسمون، یکی‌شون زره بیژن رو پاره می‌کنه، ولی بیژن شمشیر می‌کشه سر از تن تک‌تک‌شون جدا می‌کنه.


سرهای این گرازها اینقدر سنگینه که گاومیش هم نمی‌کِشه، ولی بیژن چرا! اینا رو برمیداره برای اثبات. گرگین می‌بینه بیژن موفق شد، کون‌ش می‌سوزه، چشم دیدن نداره، می‌خواد یه جوری این پیروزی رو به بیژن زهر کنه، فردوسی هم می‌گه:

هر آن که او به ره بر کَنَد ژرف چاه ، سزد گر نهد در بنِ چاه گاه ،،

یعنی چاهی مکن بهر کسی و این حرفا. حالا گرگین داره به چیزی فکر می‌کنه که خودش عاقبت‌ش رو نمی‌دونه. گرگین می‌ترسه بدنام بشه، که بیژن بگه من گفتم گرگین بیاد کمک‌م، نیومد، خودم تنهایی شکارشون کردم، این حرف براش سنگینه، واسه همین به بیژن میگه که عافرین، تو خیلی کارت درسته. حالا که تا اینجا اومدیم بذار یه چیزی بهت بگم.

10

گرگین ادامه میده که من اینجا زیاد اومدم، با رستم و طوس و... . یه جایی هست که تا اینجا دو روز راهه، یه مراسمی مثل جشن برگزار می‌کنن، همه جا قشنگ، رودخونه، پر از در و داف، منیژه دختر افراسیاب هست، خیمه می‌زنه با کنیزاش. اوف، خلاصه نگم برات. بیژن هم که جوون و جویای نام و کام، می‌گه ای بشمت، بریم بریم. میرن در خاک توران و از دور نمایان میشه. بیژن می‌گه بذار من جلوتر میرم ببینم اوضاع چطوره.


به گنجورش، یعنی اونی که وسایل‌ش رو براش حمل می‌کنه، میگه اون کلاه خوبو مخصوص مهمونی رو بیار، با طوق و گوشوار کی‌خسرو و یاره، یا همون دستبند، یادگار گیو. اینا همون زیورآلات زنونه‌ی کنونی هستن که اون قدیما آقایون می‌پوشیدن. حالا بیژن رفته نزدیک‌تر، در سایه‌ی یه سروی که آفتاب اذیت‌ش نکنه نگاه می‌کنه و از اونور هم منیژه اینو می‌بینه که جووون، چه پهلوان سرو قامتی در سایه وایساده با این مشخصات که

به رخسارگان چون سهیل یمن ، بنفشه گرفته دو برگ سمن ،،

کلاه جهان‌پهلوان بر سرش ، فروزان ز دیبای رومی برش ،،

پس به دایه‌ی خودش میگه برو ببین این سیاوشه یا کیه که اینقدر جیگره.


بهش بگو چرا دور وایساده پری‌زاده؟! ما سال‌های سال اینجا برنامه داشتیم مثل تو ندیدیم، نکنه رستخیز شده ما خبر نداریم. دایه می‌ره، به بیژن میگه، بیژن لپ‌هاش گل‌ میندازه. به دایه میگه نه سیاوش نیستم، بیژن پسر گیو هستم، پهلوان ایران. اومدن گراز شکار کردم، می‌خوام دندوناشون رو ببرم برای شاه. الآن اومدم بلکه بخت‌م بزنه دخت افراسیاب رو ببینم. اگه منو بهش برسونی بهت گوشوار زر هدیه میدم.


دایه هم می‌ره میگه خانم باید از نزدیک ببینی‌ش،

که روی‌ش چنین است و بالا چنین ، چین آفریدش جهان‌آفرین ،،

گمونم فردوسی اینجا رو سانسور کرد! منیژه همون لحظه کنترل بزاق‌ش رو از دست میده و میگه بدو بدو دعوت‌ش کن بیادش پیش من! دایه می‌ره میگه، بیژن هم پیاده خرامان میاد و می‌رسه و منیژه آغوش باز می‌کنه

منیژه بیامد گرفت‌ش به بر ، گشاد از میان‌ش کیانی کمر

کمربندش رو هم باز می‌کنه که پهلوان راحت باشه! میگه تو با این همه کمالات چرا خودتو با شکار گراز اذیت می‌کنی؟ حیف شما نیست؟!

بشستند پای‌ش به مشک و گلاب ، گرفتند از آن پس به خوردن شتاب ،،


می‌خورن و غریبه‌ها رو بیرون می‌کنه و می‌گه پرستندگان و رامشگران بمونن. حضرت می سال‌خورده رو هم در جام بلور میارن. سه روز و سه شب توی هم شادی می‌کنن! بعد دیگه بیژن می‌گه خانم خیلی خوش گذشت ما دیگه رفع زحمت کنیم که منیژه توی دل‌ش می‌بینه بازم می‌خواد! پرستندگان‌ش رو صدا می‌کنه یه داروی بی‌هوشی میده می‌ریزن توی نوشابه‌ش و یه اَماری، از این اتاقک‌های روی شتر، آماده می‌کنه و پهلوان بی‌هوش رو میندازن توش و روشو می‌پوشونن و میرن کاخ افراسیاب، اتاق منیژه جون. بیژن به هوش میاد می‌بینه توی بغل منیژه جون، لوکیشن کاخ افراسیاب!


به یزدان ناله می‌کنه از دست اهرمن، که وااااای بدبخت شدم، ای که الهی سقط بشی گرگین! حالا سوال اینجاست که گرگین تا کجاشو برنامه ریزی کرده بود؟! منیژه می‌بینه رنگ بیژن رفت و باقی جریانات هم متعاقباً به‌همین شکل چیز شد، به پهلوان می‌گه غصه نخور عزیزم، طوری نشده! بیا یه چیزی بخور، شاد باش. بیژن هم می‌بینه چاره‌ای نیست، یه چیزی می‌خوره و شاد می‌باشه. حالا اینکه افراسیاب چجوری‌ خبردار میشه و چه بلاهایی سر کی میاد رو در قسمت بعد براتون تعریف می‌کنم. تا قسمت بعد شاد باشید!


قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول هم اینجاست

بیژنداستانفردوسیخواب می‌بینیدایه می‌ره
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید