Strava to Virgool
به به به! بعد از مدتها باز یکی از این خوشگلاع دیدم. اعتقاد دارم دیدن اینا درهرجا و به هرشکلی شانس میاره، یا پاداش یه کار نیکه! بزاقم رو کنترل کردم و به دویدن ادامه دادم و رفتم سراغ قسمت پنجاهوهشتم شاهنامه. در قسمت قبلی که بیربط هم به صحنهی امروز نبود دیدیم که بیژن تو بغل منیژه به هوش اومد و دید وسط کاخ افراسیابه و هیچجوری نمیتونه فرار کنه و افراسیاب الانه که خبردار بشه.
دربان کاخ بعد از یک روز به یه چیزایی مشکوک میشه و یه تحقیق ریزی میکنه و متوجه میشه که یکی از پهلوانان ایرانه که الان توی اتاق منیژهست، پس سریع خودشو میرسونه به افراسیاب و میگه چی شده و افراسیاب هم عین بید میلرزه و همونجا میگه هرکی دختر دار میشه باید همون اول بدونه که ستارهی بختش ریده! پس یکی از پهلوانانش، قرا خانِ سالار هُش، رو صدا میزنه واسه مشورت. نتیجهی مشورت این میشه که به کرسیوَز دستور میده برن کاخ منیژه رو محاصره کنن و بیژن رو دستگیر کنن.
میریزن و درب اتاق رو که قفل بود از جا میکنن و بیژن میگه بدبخت شدم، هیچی هم ندارم باهاش مبارزه کنم، نه اسبی، نه جوشنی، ولی یادش میاد که توی چکمهش همیشه یه خنجر جاساز میکرده. دست میندازه و برش میداره و میگه من بیژنم، پسر گیو گودرز گشواد، نزدیک بشی شیتت میدم. اگر هم کشته بشم تمام طایفهم با پهلوانان ایران روی سرتون خراب میشن. مگر اینکه منو ببری پیش افراسیاب تا بهش توضیح بدم بلکه آزادم کنه. کرسیوز هم میبینه بشدت راست میگه، خیلی با احتیاط دستشو میبنده و میبردش پیش افراسیاب.
به افراسیاب که میرسه افراسیاب میگه یالا بگو اینجا با دختر من چه غلطی میکردی؟! بیژن هم میگه من اومده بودم شکار گراز، بعد از شکار پرندهی بازِ شکاری من گم شد، من اومدم دنبالش توی خاک توران و پیداش نکردم، همونجا زیر سایهی یه سروی خوابیده بودم که یه پری اومد منو جادو کرد و وقتی چشم باز کردم دیدیم توی اماری دارم میام اینجا، منیژه هم توی اماری خواب بود و پری یه وردی هم توی گوش منیژه خوند که بیدار نشد تا همینجا، پس در نتیجه هم خودم بیگناهم هم منیژه پاکه پاکه! افراسیاب هم باور میکنه!
سه بار باور میکنه! آخه یه همچین داستان چرتی رو کدوم آدم عاقلی باور میکنه که افراسیاب دومیش باشه؟! اتفاقاً قاطی میکنه روی بیژن که تو که نصف سپاه تورانیان رو با کمند و شمشیرت تیکه تیکه کردی الان دستبسته نشستی جلوی من مثل مستهای خوابدیده چه شعری تفت میدی؟! تو اومدی منو بکشی، که بیژن میگه اینجوری که دست بسته نمیتونم، دستهام رو باز کن و بهم اسب و شمشیر بده، تا ببینیم چطور میشه!
افراسیاب رو میکنه به کرسیوز میگه این جغله بچه اومده توی کاخ من، هرکاری دلش خواسته کرده، الآنم دستبسته جلوی من نشسته، قلدری میکنه، شمشیر هم میخواد! بردار ببرش زندهزنده دارش بزن تا ایرانیان عبرت بگیرن. پس کشونکشون میبرنش و بیژن داره ناله میکنه و تمام غصه و ناراحتیش اینه که مثل بزرگان خاندانش با افتخار و در جنگ کشته نشده و روحش سرگردان میمونه! حالا اینا یه درختی رو آماده میکنن برای دار که پیران از راه میرسه.
میرسه میبینه همهی تورکان به صف شدن، میگه ماجرا چیه که کرسیوز میگه اعدامی داریم و پیران میگه کی؟! کرسیوز میگه بیژن، از پهلوانان ایران! پیران باورش نمیشه میره میبینه واقعاً بیژنه، میگه دیوونه شدی؟! اینجا چی میخوای که بیژن ماجرا رو تعریف میکنه و پیران فکش میوفته میخوره توی سر یه موشی، موشو میپره توی تنبونش، سریع بیخ پاچهش رو میگیره که موشو بالاتر نره، فکش رو برمیداره به کرسیوز میگه نکن نکن، اعدام نکن تا من برگردم و میره تا پیش افراسیاب، افراسیاب میخنده میگه چی میخوای؟! پول و پادشاهی میخوای بگو تا بدم دیگه چرا اونجاتو گرفتی؟!
سپهدار دانست که از آرزوی ، به پایاست پیران و از نیکخوی ،،
بخندید و گفتش چه خواهی؟ بگوی ، تو را بیشتر نزد من آبروی ،،
اگر زر بخواهی و گر گوهرا ، و گر پادشاهی هر لشکرا ،،
ندارم دریغ از تو من گنج خویش ، چرا برگزینی همی رنج خویش ؟!
که پیران میگه جسارتا یه انبردستی دمباریکی چیزی این دور و بر پیدا میشه؟! بهش میدن و موشو رو با کمک خدمتکاران میاره بیرون و میگه قربان من از صدقهسری شما همهچیز دارم. ولی تصدقت، گفتم سیاوش رو نکش گوش ندادی، ما هنوزم از مصیبت کینخواهانش آب خوش از گلومون پایین نرفته که باز میخوای یه کینخواهی جدید راه بندازی؟! این بیژن اگه کشته بشه گیو و گودرز و رستم و بقیهی پهلوونا فردا صبح اینجا دارن با کلهی من و شما فوتبال بازی میکنن!
افراسیاب هم میگه این دشمن من اومده با دختر من توی کاخ من رسوایی بار آورده میخوای تاج بذارم روی سرش حلوا حلواش کنم؟! آبرو برای من میمونه؟! که پیران میگه درست میگی ولی به جای اینکه بکشیش زندانیش کن که بدبخت نشیم! افراسیاب هم قبول میکنه به کرسیوز میگه ببرش توی یه چاهی زندانیش کن، دست و پاش رو با بند رومی زنجیر کن. از سر تا پاش توی قل و زنجیر باشه. بعد همراهت فیل ببر، اون سنگی رو که اکوان دیو از تهِ دریای چین درآورده رو بکش ببر بذار درِ چاه.
10
از اونجا برو پیش اون منیژهی فلونفلون شده، تمام داراییهاش رو ازش بگیر و از کاخ بندازش بیرون. ببرش بذارش کنار چاه تا باشه پرستار بیژن جونش! کرسیوز هم میره همهی این کارا رو میکنه و منیژه رو پرت میکنه وسط همون دشت. منیژه هم میره گدایی یه ذره نون پیدا میکنه میبره واسه بیژن تا با شوربختی زنده بمونن. حالا اونور گرگین یه هفته صبر میکنه میبینه بیژن نیومد، میره دنبالش میبینه اسبش بدون زین توی مَرغزاری ولوعه، میفهمه که تباه شده. میزنه توی سر خودش که این چه گوهی بود که خورد و اسبش رو برمیداره و همراه خودش میبره ایران.
این گرگین انگاری فقط از سر حسادت میخواسته به حالی از بیژن بگیره و حساب بعدش رو نکرده بوده. الآن فهمیده که بدون بیژن بره ایران چه فاجعهایه. همینطور هم میشه. به شاه خبر میرسه، کیخسرو هم به گیو میگه برو ببین پسرت کجاست؟ گیو هم فکری شده، اسبش رو زین میکنه میره توی راه. پیش خودش هم فکر میکنه اگه گرگین بدون بیژن بیاد یعنی که بیژن رو کشته، منم خونش رو میریزم. گرگین میرسه به گیو و خودش رو میندازه زمین که ای شفتالو ای آلبالو، ای بادیگارد شاه، من از شرم نمیتونم توی صورتت نگاه کنم، نگران نباش، بهت میگم بیژن کجاست، گیو ولی میبینه اسب بیژن بدون سواره و خاک و خُلیه از هوش میره، میوفته توی خاکا، خودشو میزنه، شیون میکنه، گرگین رو میگیره به سوال که تو اونجا چه گوهی میخوردی، چرا بیژن همراهت نیست و... که گرگین میگه الان برات تعریف میکنم.
میگه ما رفتیم رسیدیم گرازها حمله کردن، دوتایی گرازها رو کشتیم که یهو یه گور پیدا شد، پیل پیکر، قرمز رنگ، با کلهی شیر و پاهاش مثل پای سیمرغ و...! بیژن کمند میندازه که گور رو بگیره که گور بیژن رو همراه خودش میبره و غیب میشه، منم هرچی گشتم بیژن رو پیدا نکردم. من مطمئنم این گور یه دیو بوده! بعله! یعنی گرگین اینقدر از خودش خلاقیت نداره، حتماً باید داستان رستم رو کپی کنه و تحویل بده!
گیو میگه این حتماً بیژن رو کشته و الان داره اراجیف میبافه ولی به خودش مسلط میشه که نکشدش، میگه اگه من اینو بکشم که بیژن زنده نمیشه، همهچی هم بدتر میشه. باید ببرمش پیش کیخسرو تا اون تصمیم بگیره. بعدش لازم شد انتقام میگیرم که دعوا هم نشه. میره پیش کیخسرو و ناله میکنه، کیخسرو همدردی میکنه میگه خب گرگین چیگفت؟ گیو هم تعریف میکنه و میگه بیژن رو احتمالاً کشته که کیخسرو میگه، نه نگران نباش، چون بیژن زندهست!
گیو میگه چی؟! چجوری؟! کیخسرو میگه پیشگوهایی که گفتن من به کین خواهی سیاوش میرم توران تعریف میکردن که دیدن بیژن هم همراهم بوده و چه رشادتها و چه دلاوریهایی از خودش نشون میده. پس حالا حالاها نمیمیره. گیو هم خیالش راحت میشه. دیگه در قسمت بعد خواهیم دید که کیخسرو چجوری میفهمه که بیژن رو چجوری باید پیدا کنن. تا قسمت بعد آزاد و شاد باشید.