Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۷ دقیقه·۱۰ ماه پیش

Shahnameh59 asking Rostam to save Bijan + Alireza + StepN

Strava to Virgool

علیرضا رو داشتیم امروز که هفت‌تا دوعید و با زانوی لنگ تمرین خودش رو به پایان رسوند. نتیجه اخلاقی‌ش هم اینه که با نویدو تمرین نکنید! حالا بریم سراغ قسمت پنجاه‌ونه شاه‌نامه، در قسمت قبل دیدیم که بیژن رو انداختن توی چاه، منیژه رو هم خلع لباس کردن گذاشتن پیش‌ش، گرگین هم رفت یه داستان دروغی بافت به گیو گفت، کی‌خسرو هم به کمک پیشگوها فهمید بیژن زنده‌ست، الان می‌خواد با گرگین صحبت کنه.


گرگین شرمسار میاد پیش کی‌خسرو، دندون‌های گرازها رو می‌ذاره جلوی کی‌خسرو که یهو کی‌خسرو مثلاً بی‌خبره می‌پرسه خب بیژن چی شد؟! کجا ازت جدا شد؟! گرگین باز همون داستان دروغی رو تعریف می‌کنه، لرزون لرزون، که یهو کی‌خسرو داد می‌زنه سرش و چهارتا فحش پرملات نثارش می‌کنه و می‌گه گووووه خوردی مردک دروغگو، اگه کسی نگاه چپ به خاندان گودرزیان بکنه خون‌ش پای خودشه. اگه نگران عاقبت کار نبودم می‌گفتم عین یه مرغی سرت رو از تن‌ت جدا کنن.


دستور میده با قل و زنجیر ببندن‌ش. بعد هم به گیو میگه نگران نباش من هزاران سوار رو می‌فرستم دنبال‌ش. اگه تا فروردین پیدا نشد، من اون موقع به یاری هورمزد این فرصت رو دارم که توی جام‌گیتی‌نما احوال دنیا رو ببینم، هفت کشور رو رصد کنم، جای بیژن رو پیدا کنم و بهت بگم. گیو هم آروم میشه. خلاصه میرن می‌گردن نمی‌بینن‌ش. روز اول نوروز گیو می‌ره پیش کی‌خسرو، کی‌خسرو قیافه‌ی زار گیو رو می‌بینه، قبای رومی رو می‌پوشه می‌ره ستایش یزدان و برمی‌گرده تاج رو می‌ذاره روی سرش و جام حاوی شراب رو می‌ذاره کف دست‌ش و هفت کشور رو نگاه می‌کنه که هذا هذا گوگل‌مپس.


بعد نگاه‌ش میوفته به منطقه‌ی گرگساران، و می‌بینه بیژن توی چاه زندانیه و یه دختر لاغر مردنی هم پرستارشه. نگاه می‌کنه به گیو و چشمای گیو درخشان میشه. بهش می‌گه چی دیده و دوتایی می‌پرسن حالا کی نجات‌ش بده؟! واقعاً به نظر شما کی می‌تونه نجات‌ش بده؟! بعله. کی‌خسرو می‌گه خیلی سریع الان یه نامه می‌نویسم تو هم زودی ببر. می‌نویسه که ای شفتالو ای آلبالو، ای دیو کش، ای کاموس کش، به دادمون برس، گنج و اینا هم فراوون پیش من داری، جوان برومند گودرزیان افتاده ته چاه و خلاصه یه دور شاه‌نامه رو توی این نامه می‌نویسه و میده گیو راه میوفته به سمت نیمروز سیستان، دنبال رستم.


بذارید یه نکته رو که امیر خادم عزیز گفت من هم اینجا منتقل کنم. آخرین بیت اون نامه این بود که

چنان‌چون بباید بسازی نوا ، مگر بیژن از بند یابد رها ،،

گفتیم که خیلی از شاه‌نامه پژوهان میگن این داستان بیژن و منیژه احتمالاً از اولین داستان‌های شاه‌نامه بوده چون از نظر تکنیکی ضعیف‌تره. مثلاً قافیه‌های این بیت اصلا قافیه‌های خوبی نیستن. و همچنین این الف ته هر مصرع رو می‌بینید، این شکلی توی این داستان خیلی خیلی زیاده، این الف رو هم معمولاً وقتی می‌ذارن که اونقدر مسلط نباشن و نتونن قافیه‌ی خوب پیدا کنن. آره خلاصه. حالا ادامه بدیم ببینم گیو چه می‌کنه با نامه.


اول یه دور می‌ره خونه، خدافظی می‌کنه و می‌زنه به دشت، به سمت هیرمند، از گورابد رد میشه که دیده‌بان‌های زابل‌ستان می‌بینن و داد میزنن یه سواری داره میاد، چند تا هم همراه داره، یه درفش درخشانی پشت‌شه، یه تیغ کابلی هم توی مشت‌شه. زال سریع سوار میشه میاد ببینه چه خبره که می‌بینه گیوه خیلی هم مضطرب و ناراحته. میگه حتماً یه اتفاق مهمی واسه ایران افتاده که گیو داره میاد. می‌رسه و می‌گه پسرم اینطوری‌ع شده و

همی گفت روی‌م نبینی به رنگ ، ز خونِ مژه پشت پایم پلنگ ،،

یعنی قطرات اشک‌م ریخته روی کفش‌م خال‌خالی شده!


بعد می‌پرسه رستم کجاست، نامه شاه رو باید بهش بدم که دستان میگه یه دقه رفته تا نخجیر گور زود میاد و گیو میگه نه من میرم پیش‌ش عجله دارم که باز دستان می‌گه خداوکیل زود میاد که واقعاً هم رستم زودی میاد و می‌بینه گیو گریه‌عویه می‌گه اوه‌اوه قضیه انگار خیلی جدیه. شروع می‌کنه احوال شاه و پهلوانان و گودرزیان رو می‌پرسه و به بیژن که میرسه گیو بوق می‌زنه! دیگه ماجرا رو مفصل تعریف می‌کنه.


رستم هم دوتا قطره اشکی می‌ریزه و دوتا فحش هم به افراسیاب میده و نامه رو می‌گیره و به گیو میگه نگران نباش، تا دست تو دست بیژن نیام پیش‌ت زین رخش رو برنمی‌دارم که الهی توران و اون پادشاه فلان اندر فلان‌ش خراب بشه. میرن تا خونه رستم و رستم نامه رو می‌خونه

چون آن نامه‌ی شاه رستم بخواند ، ز گفتارِ خسرو به‌خیره بماند ،،

ز بس آفرینِ جهاندار شاه ، در آن نامه بر پهلوان سپاه ،،

آره خلاصه حسابی حیرون میشه که شاه چرا اینقدر لایه‌مالی کرده، حتماً قضیه خیلی مهمه.


می‌گه من اگه بمیرم هم باید بیژن رو نجات بدم. حسابی دل گیو رو قرص می‌کنه و بهش میگه سه روز اینجا هستیم. تو هم فک کن خونه خودته، روز چهارم میریم پیش شاه. گیو هم می‌پره دست و روی و پای رستم رو ماچ می‌کنه. رستم هم میگه سفره رو میندازن و زواره و فرامرز و دستان هم می‌شینن و ساز و آواز و می. دیگه روز چهارم رستم قبای رومی می‌پوشه، گرز سام رو هم می‌ذاره بیخ زین و صد تا از بهترین سواران رو همراه می‌کنه و با گیو میرن پیش کی‌خسرو.

10

نزدیک که میشن گیو جلوتر می‌ره و می‌گه آخ‌جون آخ‌جون رستم حاضر شد بیاد. کی‌خسرو هم پهلوانان از طوس و فرهاد و گودرز و گستهم و... رو صدا می‌کنه اونا هم به احترام، پیاده میرم توی راه‌ش. حالا رستم می‌رسه به کی‌خسرو و زرتشتی درون‌ش میزنه بالا که

برآورد سر آفرین کرد و گفت ، مبادا جز از نیک‌نامی‌ت جفت ،،

که هرمز دهادت بدین پایگاه ، و بهمن نگهبان فرخ کلاه ،،

همه ساله اردی‌بهشت هُجیر ، نگهبان شده با هُش و رای و ویر ،،

به شهریورت باد پیروزگر ، به نام بزرگی و فر و هنر ،،

سپندارمز پاسبان تو باد ، خرد جای روشن روان تو باد ،،

ز خرداد باش از بر و بوم شاد ، تن چارپایان‌ت مرداد باد ،،

دی و اورمزدت خجسته بباد ، در هر بدی بر تو بسته بیاد ،،

تو را باد فرخنده‌تر شب ز روز ، تو شادان و تاج تو گیتی‌فروز ،،

بعله.


حقیقت، اینا از اون قسمت‌های پیچیده‌ی شاه‌نامه بود واسه شخص من. البته خود فردوسی هم خیلی کم از مفاهیم زرتشتی استفاده می‌کنه، چون که احتمالا خیلی بلد نیست. حالا این سلامی که رستم به کی‌خسرو می‌کنه راجع به مفهوم امشاسپندانه که امیر جان خودش میگه فراتر از حد سوادشه، شما دیگه حساب کن چیه! ولی ساده‌ش میشه موجودات مقدس نامیرا. یعنی غیر از اهورامزدا شیش‌تا امشاسپندان دیگه هم داریم که با تلفظ فارسی میشن بهمن، اردی‌بهشت، شهریور، سپندارمز، خرداد و مرداد.


حالا مفهوم این تیکه تقریباً اینطوری میشه که پایگاه‌ها رو اهورامزدا، یعنی خدا، بهت داده و بهمن نماد عقل و خرد نگهبان کلاهه، اردی‌بهشت کارش سامان دادن به هستیه، شهریور فرمانروای پیروزی، سپندارمز اینجا نماد بردباریه، خرداد و مرداد هم اینجا مسئول خوشی، خرمی و سرزندگی هستن. بخدا اگه من خودم یکی از اینا یادم بمونه! من تا بیام یاد بگیرم خاندان گشواد و گودرز و گیو و بیژن ترتیب‌شون چجوریه مغزم نیم‌سوز شده!


حالا اینجا هم خیلی اتفاق خاصی نیوفتاد، اینا بیشتر از مذهب زرتشت، ملی بودن، یعنی زمان فردوسی هنوز اینا مثل یلدا و نوروز خودمون قاطی زندگی ایرانیان بوده و اینجا رستم فقط خواسته یه عرض ارادتی به شاه بکنه. ادامه بدیم.


کی‌خسرو یه احوال‌پرسی می‌کنه و بعد پهلوانان رو فرامی‌خونه، میگه یه مجلسی بسازن که دیگه از جزییات‌ش بگذریم که یه درخت میارن از جنس طلا و نقره و برگ‌هاش جواهرو سنگ‌قیمتی و مشک و عنبر گذاشتن که باد بیاد بوی خوب بیاد و خیلی مفصل که اگه همه‌شو بگم مغزم یاتاقان می‌زنه، حالا هرچی، رستم رو می‌نشونه زیر این درختو و باز ازش تعریف می‌کنه و سپاس و ستایش، بعد هم میگه این پور گیو همیشه دست‌ش بالا بوده، میان‌ش بسته بوده، هرچی ما می‌گفتیم توی هوا قبول می‌کرده بیا برو اینو نجات بده دردات توسرم که رستم می‌گه اصلاً منو مادرم زاییده که هرچی تو بگی بگم چشم. نیزه هم توی چشم‌م بکنن باز میرم بیژن رو نجات میدم اینهمه خودتو اذیت نکن دیگه. همه هم میگن عافرین و می‌زنن به سلامتی‌ع!


حالا همه‌کارها رو کردن و دیگه رستم باید بره ولی تنها اتفاقی که قبل‌ش میوفته اینه‌که که گرگین می‌خواد یه خواهشی از رستم بکنه که یه جوری آب‌روش رو برگردونه. این ماجرا رو با سفر رستم باشه واسه قسمت بعد. تا قسمت بعدی شادان و گیتی‌فروز باشید.

قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول هم اینجاست

رستمعقل خرد
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید