Strava to Virgool
به به به! شما ببین واقعاً! سه روز نشده باز یکی دیگه! امیدوارم توی این سرما حسابی گرم شده باشن! ادامه شاهنامه هستیم، قسمت شصت. در قسمت قبلی دیدیم که رستم درخواست گیو و کیخسرو رو پذیرفت تا بره واسه نجات بیژن. ولی قبل از رفتن ببینیم گرگین چیمیگه.
چو گرگین نشان تهمتن شنید ، بدانست که آمد غمش را کلید ،،
آره خلاصه گرگین میفهمه رستم اومده زودی یه پیغام میفرسته براش که گوووه خوردم، شیطون گولم زد، توروخدا به کیخسرو بگو اجازه بده همراهت بیام، پیش بیژن خودم رو بمالم توی خاکا، تا اینجوری نام خودم رو پاک کنم. رستم هم میگه همون گوه خوردی، ولی چهارتا فحش که میده همچی دلش میسوزه، میگه من به شاه میگم، ولی همهچی به خودت مربوطه. دو روز چیزی نمیگه، روز سوم میره پَرِش رو پهن میکنه پیش خسرو و اسم گرگین رو میاره.
کیخسرو هم میگه نه، نمیشه، من سوگند خوردم تا بیژن آزاد نشده این باید زندانی باشه. رستم باز با زبون چرب و نرم تری میگه این بچه توبه کرده، الان میخواد جبران کنه که کیخسرو راضی میشه. بعد کیخسرو میگه واسه این مأموریتت چی احتیاج داری بگو فراهم کنم. وقت نیست. میترسم این افراسیاب که از اکوان دیو جادوگری یاد گرفته یهو یه حرکتی بزنه بیژن طوریش بشه.
بعله، کلا شاهنامه اینطوریه، یهو یه جایی یه کـُد از توش در میاد، با این چیزاش خیلی حال میکنم. این افراسیاب الکی نیست که مثلاً در قسمت قبل با پولادوند میتونست رابطه بزنه. ادامه بدیم. رستم میگه این ماموریتی نیست که بخوام با گرز و تیغ حمله کنم. واسه این ماموریت باید فریب و نیرنگ بزنیم. بعد توضیح میده که ما در قالب یه کاروان تجاری میریم توران پس باید یه چیزایی برای فروش داشته باشیم و گنج و دِرَم واسه خرید. کیخسرو هم دستور میده گنج و اموال رو در اختیار رستم بذارن تا انتخاب کنه، بعدشم میگه یه تعدادی همراه و چند تا از گردان ایران رو هم احتیاج داریم. مثل گرگین، زنگهی شاوران، گستهم، گرازه، فرهاد، رهام و اشکش.
چون این هفت یل باید آراسته ، نگهبان این لشکر و خواسته ،،
حالا آگهی دادن به این هفتتا، اومدن، زنگه میپرسه که خسرو کجاست؟! چه خبر شده؟ بعله، اینا اصلاً خبر ندارن چی به چیه. عملیات مخفیانهست تا این سطح. دیگه رستم توجیهشون میکنه و راه میوفتن. سپاه هم همراهیشون میکنه تا لب مرز. اونجا دیگه سپاه وامیسته و رستم به سپاه میگه کسی هیچ حرکت اضافی نمیکنه مگر اینکه خبر مرگ من به گوشتون برسه.
بعد به همراهیان میگه لخت شین! لباسهای مبدل بهشون میده، در قالب بازرگان تغییر شکل میدن. همگی با بار و شتر و... میرن تا شهر پیران. پیران از نخجیرگاه میرسه. رستم هم یه دیبا میپیچه دور سرش و قیافهشو حسابی تغییر میده و میره به سمت پیران. البته همه میدونیم رستم هیچجوری نمیتونه پیش پیران تغییر قیافه بده! پس فردوسی میگه خدا یه کاری میکنه که پیران نشناسدش، گیر ندین دیگه! حالا رسیده به پیران، پیران میپرسه کیهستی؟ چی میخوای؟ رستم هم میگه کوچیک شمام، ما از راه شهر شما نون میخوریم، بازرگانان ایرانی هستیم، واسه خرید و فروش اومدیم. اگه اجازه بدین از چهارپاهای شما بخریم و گوهر به شما بدیم.
پیران خودش یه تجارتی میزنه، اسب تازی میده، گوهر میگیره که میبینه اوف چه گوهری، حسابی خوشش میاد. امنیتشون رو تأمین میکنه تا تجارت کنن. یه خونه بهشون میده. همه هم خبردار میشن میان واسه خرید و فروش. خبر میپیچه میره تااااا میرسه به کی؟! به منیژه. منیژه هم هرجوری شده خودشو میرسونه به کاروان و مستقیم میاد پیش رستم. بعد از احترام و دعا به جون اموال و کشورش، ازش میپرسه شاه ایران رو میشناسی؟ پهلوانانش رو میشناسی؟ خبر جدیدی نشده؟ احیانا کسی نگفته بیژن نامی گم شده که بخوان بیان دنبالش؟!
خاندانش چطوری آروم و قرار دارن؟! این طفلکی اینجا قل و زنجیره، من از غمش چشمم خواب نداره. رستم میبینی اوهاوه توی این شلوغی الان همهچیز لو میره گا میشه توش داد میزنه سرش که برو گم شو ما داریم اینجا تجارت میکنیم چه میفهمیم شاه کیه، میخوای دردسر درست کنی که منیژه میگه خب باشه چرا قاطی میکنی؟! خب حرف نزن دیگه چرا میزنی؟! کمک هم نمیخوای بکنی؟! نکنه ایرانیا رسم دارن با درویش و گدا اینطوری رفتار کنن؟! که رستم میگه نه خانم، من نه شاه رو میشناسم نه گردانش رو، اصلا محل زندگی من دور از پایتخته، از هیچی خبر ندارم. ما داریم اینجا کاسبی میکنیم. ولی کمکی چیزی اگه میخوای چرا، دستور میده براش خوردنی بیارن و میشینه کنارش.
ازش میپرسه که بیچاره، چرا اینجوری شدی؟ کجا بودی؟ داستان زندگیتو بگو که منیژه وسط خوردن میگه من منیژه، دختر افراسیابم، اینطوری شدم اونطوری شدم، تازه بیژن که از منم بدبختتره اونطوری تهِ چاه اسیره. اگه رفتی ایران گیو و گودرز رو دیدی بهشون بگو بچهشون اینجا داره میمیره. رستم هم یه خورده براش گریه میکنه، میگه خب چرا افراسیاب کمکت نمیکنه؟! بعد هم میگه من خودم از افراسیاب حساب میبرم، وگرنه خیلی بیشتر از اینا کمکت میکردم. دستور میده خالیگران، یعنی آشپزها، یه مرغ بریونی لای نون بدن بهش و یواشکی انگشترش رو میذاره لای مرغ و نون میده به منیژه میگه اینم واسه اون بدبخت تهِ چاه. برو دیگه امیدوارم که مشکلت حل شه.
10
منیژه هم میره مرغ و نون رو میده به بیژن که یهو بیژن از ته چاه میگه عجب خوراک شاهانهای، این از کجا اومده، منیژه هم میگه یه کاروان بازرگانان ایرانی اومده بودن کاسبی، یه رئیس با فر و هنر داشتن، اون داد بدم بهت. بیژن هم میخواد بخوره که یهو انگشتر رو میبینه و میزنه زیر خنده. یه انگشتر فیروزه، روش نوشته رستم. منیژه میبینه بیژن میخنده میگه گمونم دیگه رد دادی، پاک خل شدی، خب اگه چیز خندهداریه بگو ما هم بخندیم که بیژن میگه دلم میخواد بهت بگم ولی تو چون زنی و زنها هم دهنشون لقه میترسم بری لومون بدی، واسه همین اول سوگند بخور، که منیژه خیلی بهش برمیخوره.
میگه من اینجوری به خاک سیاه نشستم، از توی کاخ به این وضع رسیدم به خاطر تو، اونوقت این جواب منه؟! که بیژن میبینه راست میگه طفلکی، میگه عزیزم این آقا اصلا از ایران اومده واسه نجات من، تجارت و اینا همه الکیه، کاوره، تو برو پیشش و بهش بگو
به نزدیک او شو بگویش نهان ، که ای پهلوان کیانِ جهان ،،
به دل مهربانی به تن چاره جوی ، اگر تو خداوند رخشی بگوی ،،
منیژه هم میره به رستم پیام رو میرسونه، رستم میبینه که این خوشگل بیچاره داره راست میگه و نیرنگی توی کارش نیست میگه آره، برو بهش بگو خودشه، این راز رو نگهدار و شب با هیزم یه آتش بزرگ درست کن تا ما جاتون رو پیدا کنیم و بیاییم سراغتون. منیژه هم پیام رو میبره و بیژن خوشحال میشه. بعدش بیژن به منیژه وعده میده که اگه نجات پیدا کنم این زحماتت رو جبران میکنم! منیژه هم تا روزه هیزم جمع میکنه و شب که میشه آتیش رو روشن میکنه. و صدای پاهای پولادین رخش رستم به گوش منیژه میرسه.
ادامهی ماجرا باشه واسه قسمت بعدی. با فر و خرم باشید.