ویرگول
ورودثبت نام
Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

Shahnameh61 The End of Bijan & Manijeh + DJ Time in Cheeri loop + StepN

Strava to Virgool

امروز تایم اومد توی لوپ شیری، خیلی از دیدن‌ش خوشحال شدم. راجع‌به نژادپرستی و موسیقی و نسل‌جدید حرف زدیم! یه نات‌هاف هم زدم به افتخار خودش. تایم تنها کسیه که من درجریانم که پا به پای من شاه‌نامه رو تا قسمت شصت اومده. بقیه یا نیومدن، یا به من نگفتن. البته که من ذوق می‌کنم که بدونم، اما اول از همه پروژه‌ی شخصی خودمه. حالا بریم سراغ قسمت شصت‌ویک شاه‌نامه، ببینیم بیژن و منیژه به کجا می‌رسن.


دیدیم که رستم در لباس بازرگان رفت بیژن رو پیدا کرد، یواشکی انگشترش رو گذاشت توی غذای بیژن تا بیژن خبردار بشه، گفت منیژه یه آتیش روشن کنه که شب برن بیژن رو از ته چاه نجات بدن. الان رستم دیگه زره‌ش رو پوشیده با هفت گُردان با لباس جنگ می‌تازن به سمت آتیش و سنگ اکوان دیو رو می‌بینن و هفت‌تایی سعی می‌کنن سنگ رو تکون بدن که نمی‌تونن، یکی‌شون هم تلنگ‌ش در می‌ره! دیگه رستم خودش میاد و با یاد جهان‌آفرین سنگ رو برمی‌داره پرت می‌کنه اونور و کله‌ی بیژن پدیدار میشه.


رستم بهش می‌گه این چه کاری بود تو کردی؟! خوب شد حالا اینقدر در زحمت و مصیبتی؟! که بیژن میگه جهان پهلوان، من اصلاً نشان تو رو که دیدم بدبختی‌هام یادم رفت. رستم هم می‌گه خدا نجات داد ولی فقط یه خواهشی ازت دارم، که گرگین رو ببخشی. بیژن هم میگه ببخشم؟! چشم‌م بهش بیوفته قیامت می‌کنم که رستم می‌گه اگه نبخشی همین الان رخش رو سوار میشم و برمی‌گردم ایران! بیژن هم از روی اجبار می‌بخشه. رستم کمند میندازه و با بند و زنجیر و همه‌چی می‌کشدش بالا. می‌بینه اوه‌اوه چطو چیزی شده! زخمی، چرک، موی بلند، ناخن دراز، واه‌واه‌واه! دیگه رستم با دست‌ش همه چیو پاره می‌کنه.


برمی‌گردن به سمت همون خونه. رستم یه دست‌ش بیژن، یه دست‌ش منیژه. میرن بیژن حموم می‌کنه لباس درستی می‌پوشه که گرگین میاد و خودشو توی خاکا می‌ماله و میگه غلط کردم گوه خوردم ببخش، بیژن هم دل‌ش به رحم میاد، می‌بخشه. شترها رو بار می‌کنن و رستم به اَشکـَش میگه تو با بیژن و منیژه پیش بار و بنه باشید. من و بقیه گردان باید بریم یه حالی به جمال اون افراسیاب بدیم که بیژن میگه عاقا اصلا این قضیه کین‌خواهی سرِ منه، منم می‌خوام بیام. رستم هم قبول می‌کنه و همه‌ی گردان غیر از اشکش میرن به سمت کاخ افراسیاب.


حمله می‌کنن و از دروازه میرن تو و هرکی جلوشون میومده می‌کشتن تا می‌رسن به کاخ که افراسیاب احتمالاً یا خوابه یا مست! رستم تیر بارون می‌کنه و داد میزنه منم، رستم، پور زال، رفتم بیژن رو از ته چاه آوردم بیرون و الان هم مگر اینکه دیوار کاخ‌ت آهنی باشه که نتونم بیام بالای سرت. تو خجالت نکشیدی با دومادت همچین کاری کردی؟! بعله، رستم بیژن و منیژه رو یه دور عقد کرد همین وسط انگار. بعد هم ادامه میده به افراسیاب میگه که تو انگاری کلا با داماد مشکل داری! سیاوش رو اونطوری کردی، الآنم می‌خواستی همون بلا رو سر بیژن بیاری.


افراسیاب هم داد میزنه که برید نذارید این وحشیا بیان تو که خب طبیعیه، کسی نمی‌تونه، حمله می‌کنن کاخ رو فتح می‌کنن، افراسیاب مثل همیشه فرار می‌کنه و رستم هم تمام گنج و ثروت‌ش رو غارت می‌کنه و می‌زنن از کاخ بیرون و افراسیاب داره یه لشکری آماده می‌کنه و رستم هم یه خورده شرایط رو مدیریت می‌کنه. یه نگاهی میندازه منیژه رو می‌بینه میگه جون! این منیژه عجب چیز مرغوبیه! با اینکه لباس و وضع خوبی نداره اما هنوزم بی‌همتاست.


حالا سپاه توران آماده‌ست، روحیه عالی، خیلی کسر شأن‌شون شده اینجوری رو دست خوردن. افراسیاب به پیران دستور میده حمله کنن. دیده‌بان به رستم میگه عاقا باید زودی فرار کنیم که رستم می‌گه چرا فرار کنیم؟! و بار و بنه رو می‌سپاره به منیژه و میگه دور باش و سپاه رو آرایش می‌کنه. راست سپاه اشکش و گستهم، فرهاد و زنگه سمت چپ، خودش و بیژن قلب‌گاه.


افراسیاب هم دوطرف سپاه رو میذاره هومان و پیران، وسط هم شیده و کرسیوَز. رستم داد میزنه به افراسیاب میگه این مسخره بازیا چیه؟! خودت چرا توی آرایش نیستی. ما همیشه باید پشت‌ت رو ببینیم توی جنگ‌ها که داری فرار می‌کنی! چارتا رجز دیگه هم می‌خونه و افراسیاب زرد می‌کنه داد می‌زنه به سپاه‌ش که چرا منتظرین؟! خب حمله کنید! حمله می‌کنن و ایرانیا همه رو تار و مار می‌کنن و افراسیاب هم طبق پیش‌بینی یه اسب تازه نفس پیدا می‌کنه و فرار می‌کنه. رستم هم دو فرسنگ دنبال‌ش می‌کنه و بعد ول‌ش می‌کنه. میاد غنیمت‌های جنگی رو تقسیم می‌کنه و برمی‌گردن ایران.


خبر میرسه به کی‌خسرو، بعد هم به گیو و گودرز، که رستم رفت بیژن رو نجات داد، سپاه افراسیاب رو هم شکست داد و داره برمی‌گرده. اونا هم بساط جشن رو آماده می‌کنن. گودرز و گیو پیاده میرن استقبال و احترام. بعد همه با هم میرن پیش شاه. اونجا رستم پیاده میشه یه احترام می‌ذاره و میگه بابو، چقدر راه طولانی بود! کی‌خسرو هم بغل‌ش می‌کنه میگه زنده باد. رستم بیژن رو میاره، دست‌ش رو می‌ذاره توی دست شاه. اسیران جنگی رو هم تحویل میده. بعد از عافرین و... میرن بخورن و بنوشن.

10

وقتی رستم میگه که باید برگرده شهر خودش شاه دستور میده یه لباس گهربافت بهش میدن. یه جام پر از گوهر، صد اسب زین‌دار و صد استر با بار،

دو پنجه پری‌روی بسته‌کمر ، دو پنجه پرستار با تاج زر ،،

اینا رو هم میارن و میدن به رستم و رستم هم بعد از تیشیکور و عافرین می‌ره به سمت سیستان. شاه به بقیه همراهان رستم هم هدیه میده و اونام میرن. بعد بیژن رو می‌شونه کنار خودش میگه خب! تعریف کن! بیژن هم میگه و میرسه به داستان منیژه. کی‌خسرو هدایای زیادی رو میده به بیژن میگه اینا رو ببر واسه منیژه، از طرف من. بعد هم چند تا پند به بیژن میده راجع‌به منیژه.


می‌گه باهاش با ملایمت رفتار کن، تو خیلی بلا سرش آوردی و اون هم خیلی از خودگذشتگی کرده و اینجا تنهاست. سعی کن شاد نگه‌ش داری و...! خلاصه این داستان هم همینجا تموم میشه. و بیت آخر هم میگه

بدین کارِ بیژن سخن ساختم ، به پیران و گودرز پرداختم ،،

یعنی داستان بعدی راجع‌به پیران و گودرزه، که بعضیا به این داستان جنگِ یازده رُخ، یا جنگ دوازده رُخ هم میگن. حالا هرچی، توی داستان می‌فهمید چیه ماجرا. پس، تا بعد با فر و دانش باشید.


قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول هم اینجاست

رستم
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید