Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

Shahnameh64 Bijan & Houmaan battle + StepN

Strava to Virgool

توی شهربازی غیر از من چند نفر دیگه هم می‌دوعن، مثلاً این دو عزیز. که نهایت ارتباط من باهاشون یه صبح بخیر و زنده باده. بریم سراغ قسمت شصت‌وچهار شاه‌نامه. در قسمت قبل دیدیم که صبر هومان سر اومد و رفت پیش سپاه ایران حریف طلبید، هیشکی محل‌ش نذاشت، تیر اندازی کرد چند نفر رو کشت و گودرز رو وادار به مقابله کرده.


حالا به بیژن خبر دادن که هومان اومده گرد و خاک کرده. بیژن می‌ره پیش گیو که دیدی گفتم گودرز داغ‌داره، دل‌ش به جنگ نمیره، تو بذار بجنگیم و نذاشتی و حالا این یارو، هومان، اومده آبروریزی راه انداخته! پس الان دیگه اون زره سیاوش رو بده به من برم باهاش بجنگم! گیو هم میگه گودرز بزرگ‌تر توعه، احترام بزرگ‌تر حالی‌ت نمیشه اصلا. اون حتماً یه چیزی می‌دونه که یه دستوری میده. بیژن هم میگه حالا که اینطور شد خودم میرم پیش‌ گودرز.


می‌ره و احترام می‌ذاره پیش گودرز و میگه پهلوان، میدون جنگ رو با بوستان اشتباه گرفتی! یه هفته‌ست اینجا هیچ اتفاقی نیوفتاده و الآنم که یه تورک بدبختی مسیرش افتاد اینور، با پای خودش اومد توی دام رو هم ول کردی. فکر می‌کنی اگه هومان رو بکشی پیران می‌ترسه عقب نشینی می‌کنه؟! بابا اون اتفاقاً حمله می‌کنه تا انتقام بگیره. پس شما اجازه بده من برم بجنگ‌ش و به گیو هم بگو اون زره سیاوش رو به من بده! این بیژن ول کن زره نیست انگاری!


گودرز هم خوش‌ش میاد و میگه عافرین! بعد ادامه میده که درسته که تو خیلی دلیر و قوی هستی ولی این هومان خیلی باتجربه و جنگ‌آوره، بذار من یه جنگجوی باتجربه‌تر از تو رو بفرستم پیش‌ش. بیژن هم میگه ای بابا، شما انگاری جنگیدن منو ندیدی که اینطوری میگی. ندیدی فرود رو چیکار کردم؟! اگه نذاری با هومان بجنگم میرم پیش شاه شکایت می‌کنم، این کمر و کلاه پهلوانی‌م رو هم تحویل میدم.


گودرز هم شاد میشه میگه قهر نکن حالا، بیا برو با هومان بجنگ امیدوارم که بخت نیک‌ت بلند باشه. به گیو میگم زره سیاوش رو بده بهت، بعد از پیروزی هم پیش من جایزه داری. بعد گودرز می‌ره پیش گیو و میگه اون زره خسروانی رو بده که گیو می‌گه بابا من همین یه دونه پسر رو دارم، این جوونه، می‌ره خودشو به گا میده، که گودرز میگه بیژن جوون هست ولی عاقله، بعدشم ما برای کین‌خواهی سیاوش از جان مایه می‌ذاریم.

گیو ولی کوتاه نمیاد، هر طوری شده می‌خواد نذاره بیژن بره به جنگ. به گودرز میگه این بچه اگه می‌خواد بجنگه پس کو زره‌ش، همش از من زره می‌خواد، این زره سیاوش رو جنده کرد از بس گرفت‌ش! بیژن هم می‌گه فکر کردی بدون زره‌ت حیرون می‌مونم؟! برو گدا! نخواستیم، خودمون زره داریم و می‌ره. گیو هم می‌بینه که نه، هیچ‌جوره بی‌خیال نمیشه و حسابی به دلشوره میوفته. پشیمون میشه، دنبال بیژن می‌ره و داد می‌زنه که تو نمی‌فهمی توی چه مصیبتی ممکنه بیوفتی. از خر شیطون بیا پایین.


بیژن هم میگه بابا این هومان هم آدمه، میرم می‌جنگم اگه تقدیرم باشه شکست‌ش میدم دیگه، نباشه هم سرفراز کشته میشم، چرا همچین می‌کنی؟! دیگه گیو بهش میگه پس بیا اینا رو بگیر و از اسب‌ش، شیده، پیاده میشه و زره و اسب رو میده به بیژن. بیژن هم یه مترجم که زبون تورانیان رو بلد باشه پیدا می‌کنه. البته گفتیم، اینا زبون همدیگه رو بلدن طبق داستان‌های قبل، ولی باز مترجم می‌برن. شاید تشریفات جنگه. حالا هرچی.


بیژن و ترجمان میرن تا پیش هومان، می‌بینن یه پیل پیکر وسط دشت می‌درخشه. بیژن به ترجمان میگه برو بهش بگو که بیژن هستم، یک جنگجو، اومدم باهات بجنگم و خداروشکر که کشتن‌ت نسیب من میشه چرا که تو بدترین آدم این سپاهی. حالا یه جایی رو انتخاب کن که وقتی کشته شدی آبروت نره پیش رفیقات. می‌ره میگه و هومان جواب میده که پس قراره گیو بر سر پسرش اشک بریزه مثل تمام خاندان‌ت که تیکه تیکه‌شون کردم. ولی الان که شب شده پسر خوب! بریم، صبح بیاییم. بیژن هم میگه باشه، برو و برای آخرین بار خونواده‌ت رو ببین. دیگه هردو میرن و شب از فکر نبرد خواب‌شون نمی‌بره.


صبح سپیده دم، هردو میان به سمت هم، هر کدوم یه ترجمان هم همراه برمیدارن. می‌رسن و بیژن میگه دیشب چی قار قار‌ می‌کردی؟! من اگه جای تو بودم پای توی این دشت نمی‌ذاشتم، اینجا محل مرگ توعه. هومان هم میگه خفه بابا، گیو قراره به اندازه‌ی کافی بالای جنازه‌ت گریه زاری بکنه، تو نمی‌خواد چیزی بگی. بعد هم به هم میگن محل نبردمون هم یه جایی دور از دوتا سپاه باشه تا کسی نتونه بیاد کمک. پس حسابی دور میشن. قرار هم می‌ذارن که مترجم‌ها بعد از مرگ هرکدوم‌شون درامان باشن تا بتونن برن و شرح این مبارزه رو پیش سپاه تعریف کنن.

10

پیاده میشن و لباس جنگ‌شون رو سفت می‌کنن و سوار میشن و شروع می‌کنن به تیراندازی، تیر‌هاشون که تموم میشه میرن سراغ نیزه، نیزه هاشون که لخت‌لخت میشه. بعد هردو یه استراحتی می‌کنن و میرن سراغ مرحله بعد شمشیر و سپر، بعد از اون عمود می‌گیرن دست. بعدش عمود رو می‌ذارن و سعی می‌کنن از روی اسب همدیگه رو بندازن پایین. تا اینجا هیشکی نتونسته غلبه کنه. پیاده میشن، اسب‌ها رو عزیزان مترجم نگه می‌دارن. و مثل دوتا شیر شروع می‌کنن به کشتی گرفتن. بعد یه توقف میدن تا برن لب جوی آب بخورن. هردو حسابی خسته شدن ولی بیژن بیشتر، بیژن دعا می‌کنه به یزدان که تو از دل من آگاهی، اگه صلاح می‌دونی یه حرکتی بزن دیگه، خیر ببینی! پس برمی‌گردن ادامه کشتی و فردوسی میگه:

ز بیژن فزون بود هومان به زور ، هنر عیب گردد چون برگشت حور ،،


بعله، میگه درسته که هومان زور و هنرش بیشتر از بیژن بود ولی اگه بخت‌ت برگرده دیگه همه‌چی تمومه. که یهو بیژن دست‌شو می‌زنه و با دست چپ گردن و با دست راست رون هومان رو می‌گیره و بلندش می‌کنه و می‌کوبدش زمین و سریع خنجر می‌کشه و سر از تن هومان جدا می‌کنه و تامام! خود بیژن شگفت زده میشه، برمی‌گرده شکر جهاندار خدای رو به جا میاره. سر هومان رو به فتراک شیده می‌بنده و تن‌ش رو همونجا رها می‌کنه. و فردوسی هم اضافه می‌کنه که :

زمانه سراسر فریب است و بس ، به سختی نباشد فریادرس ،،

جهان را نمایش چو کردار نیست ، بدو دل سپردن سزاوار نیست ،،


و در این لحظه دوتا مترجم می‌دوعن پیش بیژن و مترجم هومان التماس می‌کنه و یادآوری می‌کنه که قول دادی منو نکشی. بیژن نگاه می‌کنه می‌بینه الان که می‌خواد برگرده اول باید از جلوی سپاه توران رد بشه و اگه اونا ببینن‌ش بهش حمله می‌کنن طبیعتاً، پس کلک می‌زنه. زره سیاوش رو درمیاره، خفتان هومان رو می‌پوشه. به مترجم هم میگه نگران نباش. تو آزادی.


بیژن راه میوفته و دیده‌بان‌های لشکر توران فکر می‌کنن این هومانه و شادی می‌کنن و کل سپاه می‌گه هیپ‌هیپ‌هوراااا! یه نفر رو می‌فرستن به پیران خبر بده که هومان پیروز شده، داره میاد، درفش ایرانیان رو انداخته روی زمین و تن بیژن هم غرق خونه. اما وقتی که دیگه بیژن رسیده به وسط دو تا سپاه ترجمان توران می‌رسه و خبر مرگ هومان رو به سپاه میده و غلغله میوفته توی سپاه‌شون، باز خبر می‌برن به پیران که هومان مرده و پیران ترک می‌خوره! بیژن هم سریع درفش هومان رو میندازه و با تمام سرعت می‌تازه به سمت سپاه ایران.


دیده‌بان‌های ایران زودی می‌فرستن پیش گودرز که بیژن پیروز شده داره میاد. گیو هم دیوونه شده، آروم و قرار نداره، همش می‌پرسه بیژن چی‌شد که بهش میگن بیژن پیروز شده و داره میاد، پس خودشو می‌رسونه به بیژن و پیاده میشه یه غلتی روی خاک میزنه و میگه عافرین و سپاس خدای. بغل‌ش می‌کنه و میرن به سمت سالار سپاه. بیژن پیاده میشه و سرِ گُرد هومان رو همراه سلیح و اسب هومان تحویل میده به گودرز. گودرز هم به گنجور میگه بیارید. کلاه و جامه‌ی خسروانی، تاج و کمر زر، ده تا اسب زرین لگام، پری‌روی و غلام.


اونطرف هم پیران کارد بزنی خون‌ش در نمیاد. رو می‌کنه به نستهین میگه پاشو آماده شو واسه انتقام خون برادرت، هومان. امشب شبیخون بزن بهشون. دریای خون راه بنداز و نستیهن هم میگه واسه قسمت بعدی دیگه، درسته که پیران میگه آره، این قسمت تموم شد، عجله نکن! شما ببینید شخصیت‌های داستان تا کجا پیش رفتن! خودشون به یه آگاهی خاصی رسیدن می‌دونن ما داریم می‌خونیم و می‌شنویم‌شون! خودشون اعلام می‌کنن! پس تا قسمت بعدی پیروز باشید دیگه!


قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول هم اینجاست

بیژنسپاه
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید