Strava to Virgool
توی دوتا فعالیت قبلی شاهنامه رو ننوشتم، خودم رو اذیت نکردم، چه کاریه؟! این روزا باز دوباره شب زود خوابم میگیره و روزا هم حسابی مشغولم، مخصوصاً که کنسرت گروه کوبهای نزدیکه. به نظر من یکی از راههای حفظ تداوم ساده گرفتن و پاره نکردن ماتحته، پس توی این فعالیت ادامه داستان رو نوشتم، حالا قسمت شصتوپنجم شاهنامه رو داشته باشیم. قسمت قبلی دیدیم که بیژن رفت با هزار مصیبت، هومان، برادر پیران رو کشت، حالا پیران به اون یکی برادرش، نستیهن، میگه خودشو آماده کنه برای شبیخون زدن.
نستیهن یه گروهی جمع میکنه میره تا نزدیکی سپاه ایران که هوا کم کم هم داره روشن میشه و یهو دیدهبانهای ایران میبیننشون و به گودرز میگن سپاه دشمن اومده نزدیک و بیسر و صدا هم داره میاد، احتمالاً شبیخونه، گودرز هم به بیژن میگه تو یه گروهی جمع کن و برو باهاشون مقابله کن.
بیژن هم لشکر جمع میکنه میزنه به لشکر نستیهن و نستیهن میبینه گرد سیاه بلند شد، دستور تیراندازی میده و میبینه همینجوری افراد سپاهش دارن کشته میشن که یهو میرسه به بیژن، بیژن هم درفش خاندان ویسه رو تشخیص میده و کمان میکشه و یه تیر میزنه به اسب نستیهن و یه عمود هم میکوبه توی سر نستیهن!
بعد هم بیژن نهیب میزنه به سپاهش که نترسین، این تورکها ظاهرشون خوشگله ولی جنگ بلد نیستن، پس دلیر بجنگین. حالا پیران میبینه خبری نشد یه نفر میفرسته بره خبر بیاره، که واقعاً هم خبر میاره! میاد میگه رفتم دیدم سر نستیهن از تنش جدا روی زمین افتاده، پاره پوره... که دیگه پیران رد میده خودزنی میکنه زاری میکنه میگه ای خدا هومان که اونطور، نستیهن هم که اینطور، دیگه پشتم به کی گرم باشه و این حرفا.
حالا گودرز پیش خودش میگه سپاه آرایش کنیم که پیران الانه که حمله کنه، و یه حدسی هم میزنه که احتمالا پیران پیام میفرسته از افراسیاب لشکر اضافی میخواد، پس منم پیشدستی میکنم و از شاه درخواست لشکر اضافه میکنم یه نامه مینویسه واسه کیخسرو که عاقا ما گیو رو فرستادیم تا مذاکره کنیم که پیران قبول نکرد. بعد هومان اومد مسخرهبازی درآورد و بیژن رفت سرش رو برید. بعد هم نستیهن و الان هم که اگه افراسیاب با اون سپاه عظیمش از رود جیحون رد بشه ما نمیتونیم مقاومت کنیم، یه فکری بردار سرجدت. و همچنین گودرز توی نامه میپرسه که چه خبر از رستم و اشکش و لهراسب و همین دیگه.
بعد هم نامه رو مهر و موم میکنه و میده به پسرش، هُجیر. هجیر رو اگه یادتون رفته همونی بود که سهراب اسیرش کرد و بالای کوه ازش پرسید خیمهی رستم کدومه و باقی ماجرا. آره همون هجیر. حالا هجیر سوار میشه با دوتا سوارکار دیگه، بدون استراحت میتازن تا کاخ کیخسرو و پهلوان شماخ میاد توی راهشون و هدایتشون میکنه تا پیش شاه. احترام و احوالپرسی و نامه رو میخونن و شاه هدیه میده به هجیر، از پارچه و لباس تا اسب و جواهرات و... . بعد هم بساط میگساری میارن و بعدش هم کیخسرو میره حموم و پیش جهانآفرین دعا و راز و نیاز و بعد هم میشینه بر تخت پادشاهی و به نویسنده میگه بنویس.
اول عافرین به گودرز که خردمندی و بختت هم یاری کرده. بعدش، پیران مذاکره رو قبول نکرد رو من خودم از قبل میدونستم، ولی چون پیران خیلی نیکی کرده بوده درست بود که این فرصت رو بهش بدیم. بعد هم که گفتی افراسیاب داره میاد، بعله، داره میاد، ولی به جنگ شما نمیاد! اون داره از دست خاقان چین فرار میکنه! از اونور بهش حمله شده بدبخت. این کیخسرو خیلی زبله، رفته همپیمان جور کرده! از احوال بقیه قسمتهای سپاه پرسیدی. کشمیر و کابل الان دست رستمه. اشکش هم شیده رو شکست داده و خوارزم رو گرفته، شیده فرار کرده به گرگان. لهراسب هم الانان و غُز رو فتح کرده و این سه تا سپاه آماده هستن که وقتی افراسیاب از رود جیحون رد شد از پشت بهش حمله کنن.
بعد هم میگه که لشکر کمکی میفرستم به سرپرستی طوس، خودمهم بعد از طوس میام. تو ولی با پیران دلیرانه بجنگ، الان حسابی ضعیف شده. بعد هم نامه رو میده به هجیر و هجیر میره به سمت گودرز. طوس رو هم خبر میکنه که با سپاه راه بیوفته. خودش هم آماده میشه واسه رفتن. حالا هجیر رسیده به گودرز و گودرز حسابی تحویلشون میگیره و دوتایی میرن تا به شکل خصوصی نامه رو بررسی کنن و صبح که میشه میگه دبیر بیاد و نامه رو به شکل عمومی واسه همه بخونن. هدایا رو هم تقسیم میکنه و یه جشنی هم میگیره و آمادهی جنگ میشن.
حالا به پیران خبر رسیده که چی شده و پیران یه نامه مینویسه واسه گودرز که، من خاندان تو رو کشتم تو هم خاندان من رو، دیگه مساوی شدیم، بازم میخوای این لشکریان بیگناه بیچاره رو بکشی؟! بعد هم مگه تا کی میخوای کین خواهی سیاوش رو ادامه بدی؟! اگر هم به نیت کین خواهی نمیجنگی و میخوای کشور گشایی کنی بگو کجا رو میخوای تا من برم با افراسیاب مطرح کنم و سندش رو بزنم به نام شما!
10
مثلاً بامیان و پنجشیر (که در افغانستان امروزی هستن)، مولتان (شمال پاکستان امروزی), بدخشان و خُتلان (در تاجیکستان امروزی)، نیمروز و کشمیر و کابل رو هم میدیم به رستم، الانان و غزدز رو میدیم به لهراسب، به اشکش هم همون شهری که میخواد رو میدیم. اینجا معلوم نیست فاز پیران چیه. یا خبر نداره که این شهرها رو گرفتن و تموم شده، یا خبر داره ولی داره پنهان میکنه پیش گودرز. بعد هم پیران ادامه میده که گنج و غنیمت هم هرچی بخوای بهتون میدیم و منم از خانوادهم کسانی رو میفرستم پیش شما تا خیالتون راحت باشه!
جالبه، الان دیگه پیران داره تمام اون شرایط مذاکرهی اولیه رو میپذیره! آخرین حرفش هم این بود که من از نظر ثروت و قدرت از تو بالا ترم، و این حرفا رو از سر ضعف نمیزنم! دلم میسوزه میخوام بین دوتا کشور آشتی بدم! اگر هم باز میخوای بجنگی بیا بجای جنگ کل سپاه چندتا نبرد تن به تن بکنیم تا این همه آدم کشته نشه. اگه بازم قبول نمیکنی و دوست داری کل سپاه بجنگن بدون که هر خونی که ریخته میشه اون دنیا گردن توعه! بعد هم نامه رو میده به پسرش، رویین، که ببره واسه گودرز. در قسمت بعدی ببینیم گودرز چی جواب میده. آخ آخ قیافهی پیران دیدنیه! تا بعد.