Strava to Virgool
امروز گلی اومد بعد از مدتها گپدو زدیم و خعلی خوش گذشت. حالا بریم سراغ قسمت شصتوشیش شاهنامه. در قسمت قبل دیدیم که پیران یه نامه مینویسه به گودرز میگه عاقا همهی اون شرایط مذاکرهی اولیه قبوله همچنین چند تا سرزمین هم سر میدیم! الآن رویین، پسر پیران، نامه رو برده واسه گودرز.
رویین میرسه به گودرز دستش رو دراز میکنه و سرش رو میندازه پایین و گودرز هم تحویلش میگیره، بغلش میکنه، میگه، خوبی؟! پیران خوبه؟! شاهتون خوبه؟! که رویین نامه رو میده به گودرز و گودرز هم میگه که دبیر نامه رو جلوی همه بخونه. نامه رو که میخونن همه میگن عجب نامهایه، چقدر چرب و نرم و با اسلوب نوشته، حالا چجوری جواب بدیم که گودرز به رویین میگه پیش ما باش پذیرایی بشی تا من جواب نامه رو بنویسم.
یه هفته گودرز با رود (اسم سازه) و می (اسم نوشیدنیه!) میشینه و جواب نامه رو آماده میکنه. روز هشتم دبیر رو صدا میکنه میگه بنویس که سلام پیران جون! نامه نوشتی و پسرت رو گذاشتی نامه رسون که این حرفهای چرب و نرم رو به من بزنی که همهش دروغه. فک کردی من تو رو نمیشناسم که گول این حرفهای قشنگت رو بخورم؟! تو عین شورهزاری میمونی که از دور انگار آب داره. ولی الان دیگه زمان صلح و فریب نیست، الان زمان گرز و سنان و کمنده.
اولش که گفتی دلت میسوزه و مامانم اینا جنگ دوست ندارم! اول کی جنگ رو شروع کرد؟! مگه بازم ما گیو رو نفرستادیم که بیا صلح کنیم، جواب چی بود؟! اصلاً در کل تاریخ ایرانزمین و تورانزمین همیشه کسیکه جنگ رو شروع کرده شماها بودین. از زمان بچههای منوچهر، ایرج و سلم و تور، تا فریدون و افراسیاب، تا کیقباد و نوذر و افراسیاب، از همه بدتر دیگه واسه سیاوش بود.
و حرف بعدی که گفتی کسی توی پیری دیگه کمر به خونریزی نمیبنده. من اصلاً معنای زندگیم همین راه و رسم پهلوانی و محافظت از مردم و کشور و خاندانمه. سوم گفتی من بعداً عذاب وجدان میگیرم از اینهمه خونریزی. اتفاقاً اتفاقاً من اگه الان برگردم عذاب وجدان میگیرم که حالا که اینهمه لشکر جمع کردم و دست بالا رو دارم چرا کینخواهی سیاوش و خاندانم رو ناقص ول کردم. مخصوصاً که فردا دوباره شما یه جنگی راه میندازین و همهچیو بهم میریزین مثل همیشه.
چهارم که گفتی واسه یه نفر که کشته شده تا کی میخوایم بجنگیم. اصلاً من تا زمانی یادم میاد شماها دارین عهد میشکنین و حمله میکنین هر خوبی رو با بدی جواب میدین. پنجم گفتی قول میدم صلح میکنم گنج میفرستم، گروگان میفرستم، دوست عزیز، من اون موقع از طرف کیخسرو فرمان گرفته بودم که مذاکره کنم، الان ولی فرمان جنگ دارم، نمیتونم فرمان پادشاه رو زیر پا بذارم. این تکلیف منه، ولی خب اگه خودت خیلی اسرار داری میتونی شخصاً خودت بفرستی واسه کیخسرو، اون دیگه به من ربطی نداره.
شیشم که گفتی سرزمینهای کجا و کجا رو بهمون میدی، بذار اگه نمیدونی آگاهت کنم که دیگه لازم نیست زحمت بکشی. الان از باختر تا خزر دست لهراسبه، از نیمروز تا رود سند تحت کنترل تهمتنه، دهستان و خوارزم هم زیر نعل اسبهای لشکر اشکش الان حسابی صاف شده و شیدهتون الان معلوم نیست کجا فراریه. اینجا هم که ما داریم میجنگیم و به زودی از تو و یارانت هم چیزی باقی نمیمونه.
هفتم هم که گفتی بیا تن به تن بجنگیم و بعدش سوگند میخوری که با بقیه کار نداشته باشی، پیش کسی سوگند بخور که نشناسدت. هشتم که گفتی از من خیلی به نام و زور و گنج بالاتری، باشه، یادت رفته، وسط جنگ یادت میارم که کی سر تره. تن به تن هم نمیجنگیم، من دلم نازکه، نمیتونم سپاه رو جدا جدا به جنگ بفرستم! اول انبوه میجنگیم بعدش اگه لازم شد، تک به تک.
حالا گودرز نامه رو آماده کرده که بده به رویین، قبلش همهی پهلوانان رو صدا میزنه و نامه رو براشون بلند میخونه. اونا هم کفشون میبره که ما اولش فکر میکردیم نامهی پیران خیلی خوبه، و نمیشه جوابش داد ولی این گودرز لاکردار خیلی خوب جوابش داد. حالا نامه رو دادن رویین برده داده به پیران و پیران نامه رو که میخونه سیاه میکنه. میگه ای گودرزو، پوزت رو تخته! اگه گودرز کوتاه نمیاد که دیگه من از خون دوتا برادرام کوتاه بیام؟! به درک، میجنگیم.
10
یه نامه هم میزنه به افراسیاب که این کیخسرو بچه بود، تو میخواستی بکشیش، من نذاشتم و الان شاخ شده، که اینا همه از بخت ما بود و ما تقصیر نداریم، ولی اگه تو از من سر اون ماجرا به دل نگرفتی، لطف کن و بیا به کمک من که بهنظر میرسه قراره کونمون پاره بشه! نامه میره میرسه به افراسیاب و افراسیاب میبینه عه، پیران که هنوز زندهست برخلاف بقیه بخشهای سپاه و خوشحال میشه!
در جواب مینویسه که نه بابا من اصلا اون ماجرا رو یادم رفته بود. بعدشم تو همیشه تکیهگاه سپاهم بودی. قطعاً میام کمکت. بعد هم میگه نگران نباش کیخسرو نمیاد کمکشون، اونی که داره میاد طوسه! جالبه که اطلاعاتشون ناقصه! بعد هم افراسیاب ادامه میده که اصلاً خودم دارم میام نه طوس رو زنده میذارم نه کیخسرو نه گودرز، سر همهشونو با خنجر میبرم، خاک ایران رو هم تصاحب میکنم، اصلاً نگران نباش، تو فقط بجنگ و خونبریز که دارم میام!
پیران هم نامه رو میگیره و میخونه و دلش بیشتر خون میشه. توی دلش به خدا میگه این چه دنیاییه؟! افراسیاب که پدربزرگ کیخسروعه، اینا مثلاً باهم رابطهی خونی دارن، همش بینشون جنگ و خونریزی و کینخواهیه. منم هرچی میخوام بین این دوتا کشور رو آشتی بدم فایده نداره، اینا کوتاه نمیان. از اینور حیرون موندم با فرمانهای افراسیاب، از اونور هم ایرانیان کوتاه نمیان. پس حالا که قراره افراسیاب کشته بشه، ایرانیان هم تورانزمین رو تصاحب کنن، شما یه لطفی بکن، منو توی همین جنگ بکش تا اون روز رو نبینم.
مبیناد هرگز جهانبینِ من ، گرفته کسی راه و آیین من ،،
که را گردشِ روز با کام نیست ، ورا مرگ با زندگانی یکیست ،،
خیلی جالب بود، خیلی! ما در طول داستانهای زیادی که با حضور پیران داشتیم درست نمیتونستیم بفهمیم اینوریه یا اونوری، صلحطلبه یا جنگطلب، داره راست میگه یا دروغه، موش میدوعونه یا نیتش آشتیه. ولی الان فردوسی با نشون دادن صحبتهای شخصیش با خدا، این فرصت رو به ما داد تا تهِ دلش رو ببینیم. اینکه چقدر دلش میخواد آشتی برقرار کنه، و بشدت هم وطنپرسته. ولی حالا دیگه نوبت جنگه، جنگ انبوه.
هردو سپاه حمله میکنن به همدیگه و گرد و خاک و خون و تیر و تیغ و سر و دست توی هوا، یجوری میجنگن که انگار تا شب هیشکی زنده نمیمونه. پیران دستور میده به برادرانش، لهاک از سمت کوه حمله کنه و فرشیدورد هم از سمت رود. دیدهبانها به گودرز خبر میدن و گودرز هم به هُجیر میگه برو به گیو خبر بده که از دوطرف حمله کردن. ولی به گیو بگو که یه کس دیگه غیر از خودت رو بذار مسئول عقب سپاه و خودت بیا جلو. گیو هم فرهاد و زنگه رو میذاره تا با سپاه لهاک و فرشیدورد درگیر بشن.
حالا گودرز به گیو میگه الان پیران دیگه دور و برش کسی نیست. تو بزن به قلب سپاه و پیران رو بکش تا جنگ تموم بشه. گیو هم به گرازه و گستهم و بیژن و هجیر میگه بریم. از تل جنازهها و خونهای گِل شده رد میشن و رویین متوجه میشه و میاد تا باهاشون مقابله کنه که همون لحظه میرینه توی خودش و پا میذاره به فرار و پیران هم این صحنهی فرار رو میبینه و به پدر رویین که خودش باشه یه فحش آبدار پرملات میده.
گیو پیران رو پیدا میکنه و میتازه به سمتش و چهارتا از مهتران همراه پیران رو نفله میکنه و پیران تیراندازی میکنه و گیو سپر میگیره روی سرش و با نیزه میخواد حمله کنه، نیزه رو میگیره توی دستش که عه! اسبش از جاش تکون نمیخوره! هرچی به اسب شلاق میزنه فایده نداره، اسبو انگار طلسم شده. حالا جلوتر میفهمیم چرا. نیزه رو میندازه و شروع میکنه به تیراندازی و یه سپری از پوست کرگدن رو هم گرفته روی سرش محافظ. ولی تیرها هم اصلا به پیران اثر نمیکنن، نه اسبش نه خودش آخ نمیگن.
بقیه پهلوانان میرسن و پیران پا میذاره به فرار و گیو هم دنبالش که بیژن میرسه به گیو میگه بابا پیران رو ول کن، من از شهریار، کیخسرو، یه پیشگویی شنیدم که پیران به دست گودرز کشته میشه، پس تو الکی زور نزن، فایده نداره! بعله، الآن، هم معلوم شد اسبو چه مرگش بود و هم سلطان اسپویل جهان، جناب فردوسی، دوباره طی یه حرکت ناگهانی آیندهی پیران و گودرز رو برامون افشا کرد!
حالا پیران رفته رسیده به لهاک و فرشیدورد میگه چه گوهی بخوریم؟! کسی دیگه نمونده که بجنگه، اونایی هم که موندن نمیجنگن. رهام و فرشیدورد میگن الان میریم کارشونو میسازیم و میرن سراغ گیو و لهاک نیزه رو برمیداره و میزنه توی کمرگاه گیو و میخواد از روی اسب پرتش کنه پایین، زره گیو پاره میشه اما گیو یه نیزه میزنه و اسب لهاک رو سوراخ میکنه و لهاک هم سریع میپره پایین و گیو میاد با نیزه لهاک رو بکشه که فرشیدورد از دور میرسه و با شمشیر نیزه رو نصف میکنه. گیو هم عمود رو برمیداره و میزنه توی سینهی لهاک که از اصابت عمود و جوشن لهاک جرقه میزنه همه جا رو روشن میکنه و لهاک مزهی خون میاد توی دهنش و یه اسبی رو پیدا میکنه و میپره روش و به فرشیدورد میگه اینو چجوری بکشیم که یهو گرازه و بیژن و گستهم هم میان به کمک گیو و از سپاه توران هم اندریمان میاد و یه عمودی میزنه به گستهم و هجیر تیراندازی میکنه به اندریمان و اسبش رو میفرسته اون دنیا و خورشید میگه بای بای.
خلاصه تا شب دیگه تکلیف جنگ انبوه تقریباً معلومه. البته هیچکدوم پیروز نشدن ولی اوضاع ایران خیلی بهتر از تورانه. حالا در قسمت آینده طبق اون نامهی گودرز و پیران باید بریم سراغ جنگهای تن به تن. تا قسمت بعد بدرودها.