Strava to Virgool
از گروه وادی دعوت شد برای جشن بریم ساز بزنیم. رفتیم گهر زمین دوتا قطعه اجرا کردیم. غیر از خود اجرا که هیچ عکسی نتونستم بگیرم قاعدتاً از باقی چیزا عکس گرفتم تا حدودی، مثلاً پیام خیلی گشنهش بود و آرایشگر هم حسابی حالی به جمال کلهش داده بود، سیمین پیشنهاد پانتومیم داد، سمیه از چارچوب عینک کارن خوشش اومده بود، حسین خیلی همراه و باهوش بود، پشت صحنه شبیه رستورانهای مخروبهی وسط جنگ جهانی دوم بود، و سیدوع که از شدت هیجان هول شدم و یادم رفت عکس بگیرم!
حالا دیگه بریم سراغ قسمت شصتوهشت شاهنامه. در قسمت قبل دیدیم که ده تا نبرد تن به تن صد درصد به نفع ایرانیان تموم شد و نبرد یازدهم بین گودرز و پیران هستش. نه ساعت از روز گذشته، پیران میبینه که همراهانش به گا رفتن، و حالا نوبت خودشه. البته میدونه که به زودی قراره بمیره ولی آیین پهلوانی و مردانگی حکم میکنه که مبارزه کنه. پس دوتایی دست به تیر و کمون میبرن.
پیران یه تیر میزنه و از برگستوان اسب پیران رد میشه و اسبو میوفته و پیران زیر اسبو گیر میکنه و میفهمه که دست راستش شکسته! از زیر اسب خودشو میکشه بیرون و همونجوری مجروح فرار میکنه به بالای کوه که بلکه گودرز بیخیال بشه. گودرز هم میبینه و اشکش درمیاد. میگه کجا میگریزی پهلوان؟! سپاهت چی شد؟! به جای اینکه فرار کنی بیا تسلیم شو تا دست بسته ببرمت پیش شاه، بلکه زنده بمونی که پیران میگه عمراً!
میگه آدمیزاد از مرگ نمیتونه فرار کنه، الان هم اگه نمیرم هفتهی دیگه، ماه دیگه، سال دیگه، ده سال دیگه، بلآخره که وقتم سر میرسه. پس چه بهتر که اینجا با افتخار بمیرم. گودرز هم میبینه یه راه درستی پیدا نمیشه مجبور میشه پیاده بره بالا. سپر و زوپین هم گرفته دستش و داره میره بالا که یهو پیران یه خنجر پرت میکنه و دست گودرز رو شیت میده. گودرز هم قاطی میکنه و زوپین رو شلیک میکنه به سمت پیران و تیر میره میره تا پیران و زره تن پیران رو چاک میده و از پشت میرسه به جگر پیران و پیران سرش رو برمیگردونه و یه نعره بلندی میزنه و از توی دهنش خون میپاشه بیرون!
گودرز میرسه میبینه پیران پاره، با دست شکسته افتاده و جون داده. میگه آخ، پیران، این دنیا مثل من و تو زیاد دیده و در این لحظه یهو سیمهاش قاطی میکنه و چنگ میندازه توی جگر پیران و یه مشت خون برمیداره و میخوره و میماله به صورتش و به یاد سیاوش و خاندان تازه درگذشتهی خودش میوفته و میاد سر پیران رو با خنجر ببره که یهو به خودش میاد، خودشو کنترل میکنه، احترام میذاره، درفش پیران رو پهن میکنه توی سایه و سر پیران رو میذاره روی درفشش و خودش هم همینجوری که داره خون از بازوش میچکه میره پایین به سمت یارانش.
اون ده نفر الان منتظر و نگرانن که گودرز رو میبینن و خوشحال میشن ولی چون جسد پیران رو نمیبینن و گودرز هم پرچمش رو بالا نبرده فکر میکنن که جنگ دوباره ناقص مونده. گودرز محل نبردش که همون محل جنازهی پیران باشه رو به رهام نشون میده و میگه برو جنازه رو با کمند ببند و بیار ولی به هیچی دست نزن. بذار حتی زره به تنش باشه، سلیحش رو هم غنیمت برندار، بذار باهاش باشه، سرش رو هم جدا نکن. باهاش به احترام رفتار کن.
رهام میره و همونجور که فرمان گرفته بود برمیداره تن غرق خون پیران رو میاره. همه عافرین میگن. گودرز میگه خب پیران مرده، الان افراسیاب توی راهه، کیخسرو هم توی راهه، ما این ده تا پهلوان تورانی رو که کشتیم با اون گرویزره که اسیر کردیم رو میبریم واسه شاه تا ببینه و خوشحال بشه. حالا دیدهبان از بالای کوه زیبد گرد و خاک میبینه، تخت و تاج میبینه، لشکر انبوه و درفش بنفش اینا یعنی اینکه کیخسرو پدیدار شد.
اتفاقاً دیدهبان تورانیان هم دوتا خبر رو یکجا میاره، شکست خوردن پهلوانانشون و رسیدن کیخسرو. کاش آمار سکتهی سپاهیانشون رو هم برای ما میآورد! حالا لهاک و فرشیدورد خبر دار میشن و الان دیگه باید فرار کنن تا خاندان ویسه منقرض نشه. بقیه سپاه میگن خب ما چه کنیم؟! لهاک و فرشیدورد میگن شما سه تا راه دارید. یک اینکه برید پیش ایرانیان زنهار بخواید، ایرانیان بر سر پیمان خودشون هستن. دو اینکه توی خرگاه، خیمهگاه، خودتون باشید که هر اتفاقی بیوفته گردن خودتونه و راه سوم هم اینکه که اگه هنوز دوست دارید بجنگید باید بپیوندید به سپاه افراسیاب که توی راهه.
خب، لشکر تورانیان در کمال تعجب منطقی عمل میکنه و تصمیم میگیره تسلیم ایرانیان بشه و زینهار خواهی کنه. ولی لهاک و فرشیدورد ده تا سوار دیگه رو همراهشون برمیدارن و فرار میکنن به سمت عقب، به سمت توران که طلایهداران سپاه ایران جلوی راهشون رو میگیرن و هشتتا از ایرانیان کشته میشه و از تورکها هم فقط لهاک و فرشیدورد زنده میمونن و ادامه میدن.
10
دیدهبانهای ایرانی میبینن و به گودرز میگن دوتا از تورکها جون سالم به در بردن و گودرز میگه اینا همون لهاک و فرشیدورد هستن، کی حاضره رومیکلاه بپوشه و بره به جنگشون تا اسمش پیش شاه بزرگ بشه؟ کسی نفس هم نمیکشه از خستگی و ترس که یهو گستهم میگه من میخوام برم سالار. اون موقع که شما با ده نفر دیگه رفتین و سپاه رو سپردین به من، من چیزی گیرم نیومد، الان فرصت خوبیه ولی.
حالا همه سپاهیان ایران میگن بعیده که این گستهم زنده برگرده، چونکه احتمالاً لهاک و فرشیدورد دارن میرن به سمت افراسیاب و خبر مرگ پیران هم باید تا الان به افراسیاب رسیده باشه. این گستهم وقتی برسه به جای دو نفر با یه لشکر عظیم روبرو میشه. این پچ پچ ها میپیچه و میرسه به گوش بیژن که گستهم تنهایی رفته به جنگ. یادمونه که این بیژن و گستهم رفیق شیشهای همدیگه بودن.
بیژن سریع میپره سوار شیده میشه و خودشو میرسونه به بابابزرگش، گودرز و صداشو میبره بالا که پهلوان! هرکی بگه که میخوام برم جنگ که شما نباید بگی عافرین! لهاک و فرشیدورد بزرگترین جنگجویان سپاه توران بودن، این گستهم تنهایی که نمیتونه باهاشون مبارزه کنه، کشته میشه و روحیه سپاهمون بهم میریزه و شادی پیروزی قبلی هم به کاممون زهر میشه. گودرز هم میگه راست میگی و رو میکنه به سپاه که کی حاضره دنبال گستهم بره که تنها نباشه؟! بازم کسی چیزی نمیگه به غیر از بیژن، ولی گودرز مخالفت میکنه که تو تجربهت کمه و... . این بیژن انگاری خارداره! آخه بعد از اینهمه دستاورد چرا باز بهش میگن بیتجربه؟!
بیژن هم میگه این گستهم چند ساعت دیگه که جنازهش برگشت دیگه چه کاری از دست کی میاد؟! اصلاً من این دنیا رو بدون رفیقم نمیخوام که گودرز با عصبانیت میگه اون گیو بیچاره همین یه دونه پسر رو داره که تو باشی تو هم که همش میخوای بمیری و اون بیچاره همش از فکر تو باید بالبال بزنه، پاشو بپوش برو و معطل نکن و زود هم برگرد که ما اینهمه زجر نکشیم!
بیژن هم زودی احترام میذاره و شبرنگ رو سوار میشه و میتازه. گیو خبردار میشه و سریع میندازه دنبالش و نگهش میداره باز همون حرفا رو میزنه که بچه دودفیقه بشین، توی همهی نبردها تو باید اول باشی؟! آرامش نداریم از دست تو! بیژن میگه این گستهم چندبار جون منو نجات داده، من الان نمیتونم ولش کنم بره بمیره. گیو میگه خب پس منم همراهت میام! بیژن ولی میگه زشته از ایرانیان که تازه پیروز جنگ هم هستن سه نفر بره برای کشتن دوتا فراری! گیو دیگه راضی میشه و براش آرزوی پیروزی میکنه و برمیگرده و بیژن حالا که رضایت پدر و پدربزرگش رو جلب کرده به تاخت میندازه پشت سر گستهم.
ماجرای نبرد لهاک و فرشیدورد و گستهم و ماجرای های بعدش رو در قسمت بعدی میگیم. تا قسمت بعد سرتق باشید!