Navidoo Jahanshahi
Navidoo Jahanshahi
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

Trees have stylist + 5SR 10BW + Shahnameh7 + StepN

Strava to Virgool

زمین هنوز از دیروز خیس بود، درختا هم وسط آرایشگاه بودن، منم رفتم به پادکست‌هام برسم. قسمت هفتم شاهنامه رو داریم که قراره قاتلین ایرج، یعنی سلم و تور به گا برن! دیدیم که ایرج‌جان کوشته‌شد ولی نسل‌ش منقرض نشد، چرا؟! چون که یه کنیز عزیزی ازش حامله بود، زایید، بچه شد دختر، دختر بزرگ‌شد با پشنگ ازدواج کرد، حامله، زایید، بچه شد پسررررر! پسرو کپی ایرج بود، بردنش پیش پدرپدربزرگش فریدون، فریدون دید گفت عه چقدر شبیه منه! و گفت : "میِ روشن آمد ز پُرمایه جام/منا چهره دارد منوچهر نام"! شما شاهنامه رو که بخونید می‌بینید فردوسی بشدت با کلمات بازی می‌کنه، مثلاً اینجا با "من" و "چهره" بازی می‌کنه و میشه منوچهر! درحالی که منوچهر اصلاً یه ریشه‌ی دیگه داره، از مینوچهر میاد، یعنی بهشتی‌نژاد! ادامه بدیم. منوچهر بزرگ میشه شاه میشه، چه شاهی، جنگی، باهوش، خبر میرسه به اون دوتا خدازده سلم و تور که پدربزرگ‌ش رو نفله کردن، می‌ریزه به دست‌ و پاشون، یه آدم هوش‌حواس داری رو میارن میگن این حرف‌های مارو حفظ کن برو به فریدون بگو که ما گوه خوردیم! اینم می‌ره باز دوباره دم و دستگاه پادشاهی فریدون رو می‌بینه فک‌ش میوفته، می‌رسه به فریدون که منوچهر هم کنارش نشسته‌بوده، میگه ای شفتالو ای آلبالو و اینکه اون‌تا خیلی پشیمونن، میگن، تقدیرمون این بوده، شیطون گولمون زد، بزرگی‌کن ببخش و اینطور و اونطور و اصلا منوچهر جون رو بفرست پیش ما مهمونی، ما عین دوتا نوکر قربونش بریم! فریدون هم مجدداً چهارتا فحش میده البته با زبان فاخر! که شماها آدم نمی‌شین و من تا کین‌خواهی ایرج رو نکنم، انتقام نگیرم، آروم نمی‌گیگیرم! خودمم نمیام جنگ، چون خوبیت نداره پدر بره جنگ پسر، عوض‌ش منوچهر میاد. پیام‌رسون‌شون رو راهی می‌کنه. یه‌چیز دیگه که اینجای شاهنامه دیگه شروع میشه پهلوانان‌جنگی هستن که رسماً اسم‌شون میاد. مثلاً قاطی پیام‌ش عظمت سپاه‌ش رو با اسم و رسم اینا نشون میده، قارَن‌کاوگان (از نژاد کاوه)، شیرویه، سام‌نریمان، کرشاسب، سرو و ... . اونم می‌ره میرسه به سلم و تور، میگن کو آمار بده، چی دیدی؟ چی گفت؟ اونم میگه و می‌فهمن که کون‌شون پاره‌ست! بهرحال ارتش جمع می‌کنن چه ارتشی. اونور خبر می‌رسه به فریدون، به منوچهر میگه زودباش. میرن به دشت هامون، آرایش نظامی می‌گیرن. آرایش‌شون هم آموزنده ست، مِیسره لشکر (سمت چپ) رو داد به کرشاسپ، مِیمنه لشکر (سمت راست) سام، قلب‌گاه هم منوچهر و سرو، طلایه (جلو) قباد، کمینه (اینا معلوم نیست کجان! کمین می‌کنن) گُرد تلیمان‌نژاد. بعله، اینا می‌رن، قباد که جلو بوده می‌رسه به دشمن، به تور، تور می‌خواد منوچهر رو مسخره کنه، قضیه رو ناموسی می‌کنه، میگه برو به منوچهر بگو ایرج که دختر دار شد، تو معلوم نیست از کجا اومدی! قباد هم همونجا بهش میگه، باشه بهش میگم، ولی این حرف بود تو زدی ابله؟! و می‌ره پیش منوچهر، منوچهر هم می‌خنده میگه دارم برات! میگه سفره بندازین یه چیزی بخوریم قوت بگیریم فعلاً. هوا که تاریک میشه سرداران سپاه به لشکریان میگن که قوی باشین، خداوکیلی شمشیر و نیزه و اسب و همه چی دارین، از بهترین نوع‌ش، شاه‌تون هم که دوست دارین، سرزمین هم که دیگه نگم براتون، ایرج هم که معرف حضورتون بود، اگه هم بمیرید میرین بهشت، نام‌تون به نیکی می‌مونه و... خیال‌تون جمع، خلاصه روحیه‌شون رو می‌سازن و اونا هم میگن غمت نباشه. هوا که روشن میشه، درواقع روشن نمیشه، چون سپاه یجوری می‌تازه که زمین تیکه‌تیکه میشه گردوخاک به هوا میشه خورشید زورش نمی‌رسه روشن کنه. اینجا ارتش منوچهر چند هیچ جلوعه، سلم و تور می‌بینن اوضاع خیطه عقب‌نشینی می‌کنن، میگن شبیخون می‌زنیم، یواشکی، شب غافلگیرشون می‌کنیم. ولی کارآگهان (جاسوس‌های) منوچهر خبر می‌برن و منوچهر هم قارَن رو آماده می‌کنه. خودشم با ارتش کوچیکی می‌ره قایم میشه، تور میاد می‌بینه ریده، دیگه چکار کنه؟! می‌جنگه، منوچهر هم از پشت حمله می‌کنه، یه نیزه پرت می‌کنه تو کمرش پررررت میشه اون دور دورا، می‌ره سرش رو می‌بُره با نامه‌ای می‌فرسته برای شاهافریدون، فریدون‌هم میگه عافرین! سلم خبردار میشه فرار می‌کنه به‌سمت حِصن (قلعه) پشت سرش، نزدیک قفقاز، قارَن می‌فهمه میگه عه؟! زرنگی؟! به منوچهر میگه یه سپاه کوچیکی به من بده با انگشتری تور، به هیشکی هم هیچی نگو. در نقش پیغام‌رسان تور می‌ره پیش دزبان قلعه، میگه من پیغام‌رسان تور هستم، تور گفته بزودی ارتشم میاد درو براش باز کنید. خودشم می‌ره تو، می‌ره ورندازی می‌کنه دز (دژ) رو بعد پرچم منوچهر رو می‌بره بالا و شیرویه با سپاهش میان و درو باز می‌کنن و همه رو می‌کشن می‌بینن سلم نیست که، ای سلم مادر نفله! قارَن برمی‌گرده پیش منوچهر که منوچهر میگه نبودی فهمیدیم سلم کجاست، این رفته بوده سرزمین ضحاک، نوه‌ی ضحاک با سپاهش رو برداشته اومده جنگ ما، کلی هم کشته دادیم، اسم این نوه‌ی ضحاک کاکو هستش و میگن خیلی هم قدره. قارَن هم بعداز چندتا فحش آبدار میگه الان کجاست برم مادرشو، منوچهر میگه تو بشین هم‌ش سرپایی، الان دیگه نوبت منه، می‌ره به جنگ، دوتاشونم هیبتی‌ان. یکی این میزنه یکی اون، آخرش منوچهر برنده میشه، باز سلم فرار می‌کنه، منوچهر هم دنبالش، می‌گیردش، شیت‌ش میده و سرش رو می‌بُره برای فریدون. این قسمت خیلی جلوی خودمو گرفتم از الفاظ رکیک استفاده نکنم، باااابو! حالا در قسمت بعدی قراره فریدون طبق آرزوی خودش بمیره و یه داستان مشهور شاهنامه رو داریم، یواشکی میگم، داستان سیمرغ و زال. پس، تا فردا.


قسمت بعدی اینجاست

قسمت قبلی اینجاست

قسمت اول اینجاست

دشت هامونشاهنامه فردوسیتور
Student at Raviphotos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید