nazanin_rad
nazanin_rad
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

ترس ؛ دلهره های بیجا ، دردهای یه روزه

از ساحل دور میشم

آدم ها کم کم دارن محو میشن

همه چیز محو میشه

درد ها میرن اون پشت مشت های مغزم

غم ها کمرنگ میشن و ...

به همه چیز فکر میکنم ، به همه اتفاقات این چند روز گذشته و در نهایت تمام سختی هایی که کشیدم تبدیل میشه به دو قطره اشک و میریزروی گونم

حالا حالم بهتره

لبخند میزنم کمی درد داره اما باید لبم خندون باشه ؛مثل همیشه که بوده

من هنوز زندم هنوز نفس میکشم ،میبینم و میشنوم پس حق ندارم ناراحت باشم باید حقم رو از این دنیای تاریک بگیرم

نفس میکشم

میخندم

میرقصم

میروم

و در نهایت

روزی میفهمم که من به طرز مشکوکی مرده بودم

....

ترسمرگدرد های کوچیکلبخند
من یک عدد زغال سنگم که به دنبال رویا های دیگران میرفت ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید