از ساحل دور میشم
آدم ها کم کم دارن محو میشن
همه چیز محو میشه
درد ها میرن اون پشت مشت های مغزم
غم ها کمرنگ میشن و ...
به همه چیز فکر میکنم ، به همه اتفاقات این چند روز گذشته و در نهایت تمام سختی هایی که کشیدم تبدیل میشه به دو قطره اشک و میریزروی گونم
حالا حالم بهتره
لبخند میزنم کمی درد داره اما باید لبم خندون باشه ؛مثل همیشه که بوده
من هنوز زندم هنوز نفس میکشم ،میبینم و میشنوم پس حق ندارم ناراحت باشم باید حقم رو از این دنیای تاریک بگیرم
نفس میکشم
میخندم
میرقصم
میروم
و در نهایت
روزی میفهمم که من به طرز مشکوکی مرده بودم
....