پس توی این رابطه، توی شکلی که مادر باید بچه رو محافظت کنه، پدر باید بچه رو بزرگ کنه، تا حداقل سالهای جوانی، اصولن نمیتونه صمیمیتی _با تعریف دقیق کلمه صمیمیت از دیدگاه سالیوان_ شکل بگیره.
بچه و به صورت کلی انسان باید این صمیمیتو در دوران مدرسه و از 8 تا 13 سالگی یاد بگیره. در روابط با همسالان و هم جنس های خودش، وقتی که دوتا بچه در یک سطح تقریبن برابر از آگاهی و بینش نسبت به زندگی قرار دارن و میتونن نظرات و تمایلات همو تایید کنن. برای حرف ها و دغدغه های هم ارزش قائل باشن. یعنی وقتی که مطلقن همه چیز ارزش برابر داره. کسی فکر نمیکنه دوماه دیگه این قضیه بی اهمیته، یا اصلن همین الانم نیازی به پرداختن و اهمیت دادن نداره.
این چیزیه که در روابط مادر و پدر با بچه ها وجود داره، چون مادر و پدرها میخان و مغزشون اینجوری برنامه ریزی شده که بچه ها رو محافظت کنن، که بهشون بگن زندگی خیلی سخت و پیچیده و مهمه، که البته چیز درستیه و بله بچه باید اینو یاد بگیره، اما در کنارش بچه نیاز داره که بدونه دغدغه هاش مهمن، ترساش، آرزوهاش و افکارش احمقانه یا بی اهمیت نیستن، و این اتفاق توی دوستی بین آدمها رخ میده.
خوبه که والدین بتونن در این زمینه هم کمک کنن، اما انتظار نداریم روابط والد و کودک، تبدیل به شکلی از روابط دوستانه بشه.
چون اون نگرش صاحبان قدرت، از بین میره -منظور از صاحبان قدرت، ارباب و رئیس نیست. منظور اقتداریه که ما در قانون گذاری برای کنترل و شکل گیری رفتار های درست و اصلاح مشکلات در بچه انتظار داریم- اگر قرار باشه مادر و پدر با بچه روابطی در سطح رابطه دوستانش داشته باشن، دیگه اون نقش قانون گذار، محافظ و مراقب رو از دست خاهند داد. چون تائید کردن بی قید و شرط بچه فقط در صورتی ممکنه که شما در حد یک بچه درک و جهان بینی داشته باشید.
پس ما یک بار در 2 و نیم تا 3 سالگی با تنش شدید در روابط کودک و والدین مواجه میشیم، یک بار در پایان 12 سالگی و دوره نوجوانی.
دوره نوجوانی در واقع همون شکل گسترده و واقعی تره از شیر گرفتن بچه و راه افتادن و حرف زدن و شکل گیری مفهوم"من" به عنوان یک انسان مجزاست. دقیقن به همون سختی و همون تنش زایی.
حالا بچه ها ظاهرن بزرگ ترن، انتظار داریم که بیشتر و بهتر بفهمن و درک کنن، ولی عملن با طغیان و مخالفت و منیت خیلی شدیدشون مواجهیم. که دقیقن مثل همون موقع خیلی از والدینو میترسونه.
چون بچه واقعن هنوز بچه اس، اما به سرعت و با شدت داره هویت خودشو کامل میکنه و خیلی از ایده آل ها و معیار ها و دلایل و الزامات والدینشو نمیفهمه و نمیپذیره. همون تمایلی که توی 3 سالگی برای دست زدن به همه چی، بازی کردن با همه چی وجود داشت، همون تلاش برای تنهایی غذا خوردن، برای انتخاب لباس، برای تعیین وقت دسشویی رفتن، داره در ابعاد بزرگتری مثل انتخاب دوستا، کتابا، ظاهر، سرگرمی ها، و شکل کامل زندگی ابراز میشه.
چقد میتونه ترسناک باشه؟ برای آدمایی که در طی سالهای متمادی تمام تلاششون محافظت از این بچه بوده؟