فک میکنم سالیوان بود که یه جایی توی نظریه اش گفته بود آدم اصولن خوب به دنیا می آید و والدینش او را خراب میکنند.
کلن خیلی خوب به مباحث کودکی و نوجوانی و مراحلی که طی میشه تا آدم یاد بگیره چجوری با دیگران روابط درست و پخته برقرار کنه پرداخته سالیوان. توضیحاتش خیلی درک شدنیه. اون بحث صمیمیت و اینا رو واقعن قشنگ و دقیق توضیح داده.
یه جایی توی نظریه اش داره درمورد اینکه صمیمیت اصولن چجوری ساخته میشه و چی بیشترش میکنه توضیح میده، نوشته که آدما در رابطه ای میتونن صمیمی بشن که از لحاظ جایگاه با هم برابر باشن و به صورت مدوام همو تائید کنن، ارزش های همو. برای همین اصولن در روابط والد و فرزند چیزی به اسم صمیمیت به معنای واقعی وجود نداره.
ینی که خیلیا ممکنه بگن نه ما خیلی با هم خوب و صمیمی هستیم و من با بچه ام دوستم، که البته خود این قضیه دوست بودن هم کمی محل اشکاله، ولی در کل اون چیزی که اونا دارن میگن، صمیمت در معنای واقعی نیست.
یعنی که وقتی کسی مادر یا پدر یا به صورت کلی والده، سوپروایزره و داره یکیو راهنمایی و حفاظت و بزرگ میکنه، حالا در شرایط کلی در خانواده در شرایط جزئی مثلن در مدرسه یا در سایر روابط بشری، اون آدم نمیتونه این مدل از صمیمیت رو با اون کسی که تحت حفاظتشه ایجاد کنه. چون اصلن شرایط این آدما و جایگاه، ارزش ها و نوع نگاهشون به هم متفاوته. مادر و پدر در کودکی، برای بچه "صاحبان قدرت" فرض میشن. در کلیه نظریه های روان شناسی همینه. حالا یه وقتی برای بچه دوم بچه اول هم جزو صاحبان قدرته، ولی منظورم اینه که اصن نگرش و انتظاری که از پدر و مادر هست، اون رابطه صمیمانه نیست.
نه این که صمیمانه نبودن، به معنای رابطه بد یا مشکل دار باشه، رابطه پدر و مادر باید که همراه با عطوفت و رافت و پذیرفتن باشه، اما الزامن این اتفاق نمیفته همیشه.
ینی چیزایی وجود داره این وسط که باعث میشه روابط به اون شکلی که ما میپسندیم و انتظار داریم پیش نره و این همون چیزی که سالیوان بهش میگه خراب کردن بچه.