nazanin_sam
nazanin_sam
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

داستان کوتاه

یک دفعه سرت را به بغلت چرخاندی و مات بوم نقاشی بالای سرمان به دیوار شدی، من حرف زدم و تو نشنیدی.
چنان جزء جزء نگاهت را با آن تقسیم میکردی که من هم سرم را بالا بردم و زنی قد بلند را در حال قدم زدن دیدم که اطراف ساق پاهایش رنگ ها به صورت دود پراکنده شده بودند. پایی که برای برداشتنش کمی بالا آورده بود دودی تیره رنگ در برش گرفته بود.
آرام نگاهت را از آن جدا کردی و به من دوختی:میدونی این تابلو چی داره میگه؟
یک بار دیگر به زن نگاه کردم و گفتم:نه
-خوب دقت کن ببین این زنه داره میاد‌. بعد پاهاشو‌ ببین واسه قدم برداشتن تردید داره. میبینی اون رنگ هایی که دور پاهاشه، انگار دارند وادارش میکنند صبر کنه. اومدنش چجوریه؟ با تردید و شک!
ولی بزار بهت بگم فرزاد‌ اگه یه زن بخواد بره‌ تو هیچ وقت نمیتونی رفتنشو اینجوری ببینی، اون وقت دیگه هیچ رنگی به پاهاش نمی چسبه.

?نازنین سام


داستان کوتاهنویسندگیچالش نوشتناولین نوشته
می نویسم چون شیرینی خیال را کسی نمیتواند از من بگیرد.??️?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید