امروز صبح با صدای پرندگان و بوی نمبیدار شدم، اصلا باورم نمیشد که وسط جنگل بین درختان خوابیده باشم. یک لحظه به اطراف نگاه کردم درختان بلند سرو با مه غلیظی که دور تا دورم را گرفته بود. بوی نم باران و کمی هم رطوبت باعث شده بود نتوانم به خوبی نفس بکشم. از جای بلند شدم. با دقت و تعجب اطراف نگاه کردم. صدای جیرجیرکها از اطراف میآمد. زمین را نگاه کردم دیدم خاک زیر پایم مرطوب و لغزنده بود.
بهترین تصویری که تا الان دیده بودم و درون اون جا بودم این منظره بود و برای به خاطر سپردن این تصویر تلاش کردم. در انتهای این منظره یک راه دیده میشد شروع به قدم زدن کردم تا رسیدن به ابتدای راه خاکی که در امتداد مه قرار داشت. یاد یک عکس افتادم که همیشه تصویر پیش زمینه کامپیوتر شخصیم بود.
به راه رفتن ادامه دادم، ناگهان باران شروع به باریدن کرد. به فکر پناه بردن به یک سرپناه بودم که یاد صخرهای افتادم؛ کنار جاده خاکی دیده بودم. برگشتم و چند دقیقه ای زیر آن سنگ پناه گرفتم.
ادامه داستان را در پست بعدی دنبال کنید. تا فردا خدانگهدار