نه اشتباه گفتم باید رفت همین فرمان را بگیر و برو برنگرد,در برگشتن هیچ فضلیتی نیست اگر بود همان قبل تر ها که انجا بودی یک حرکتی میزدی برگردی که چه بشود؟که باز شروع کنی به سرزنش کردن, به اما واگر گفتن,باید زندگی کرد باید گذر کرد این لحظه هایی که میگذرد را غنیمت شمرد از خالق زمان تشکر کرد که گذاشت این زمان برود که این خاطرات بد و سوهان روح به دست فراموشی سپرده شود.گفتم فراموشی؟تو باورش داری ؟مگر میشود آن لحظه های زیسته با درد را فراموش کرد؟بالاخره یک روز یک جایی در یک لحظه ای که فکرش را هم نمیکنی احمقانه ترین چیز تو را برمیگرداند به گذشته، به آن لحظه ای ک فقط تو و خدایت میدانی چه سخت بود و تو چه بی اندازه ضعیف بود و دیگر خبری از اشرف مخلوقات بودن نیست، تو موری هستی در این دشت بی کران و حتی دیگر سلیمانی نیست که هم صحبتت باشد و تو میمانی و بغضی که با قدرت هر چه تمام تر چنبره زده بر گلویت ونه فرو میرود ونه اشکی میشود که جاری شود بر این غمها.
پس برو برنگرد آخرش غمها سراغمان میآیند, ما دیگر دنبالشان نگردیم
«هرچه پیشتر میروم، تنهاتر میشوم. گمان میکنم به روز واقعه باید خودم جنازهام را به گورستان برسانم. راستی مردهای که جنازه خودش را به دوش بکشد، چه منظره عجیبی دارد، غریب، بیگانه.»
شاهرخ مسکوب