کاش قدرِ لحظههایمان را بیشتر میدانستیم.
ما همیشه در حسرتِ دیروز ایستادهایم،
در حسرتِ خندههایی که میتوانستند گوشِ آسمان را پر کنند.
در حسرتِ ثانیههایی که گذشتند و حالا هر دمشان برایم آرزو شده است.
به آغوشِ تو در گوشهی ساکتِ اتاق،
به گلهای قالیِ بیرمق
به رنگ دیوارهای اتاقمان
برای تاتیتاتیهای دخترمان،
برای پدرم، پدرت، مادرم و مادرت...
برای آن روزهایی که از دست دادن، ناممکن بهنظر میرسید.
آرزوی تکرارشان گاهی تا مرزِ مرگ مرا میبرد.
دلم قدم زدنهایمان را میخواهد،
خواب رفتن بر شانههایت،
گرمیِ انگشتانت در میانِ دستانم،
نگاهی که بیصدا، هزار حرف میزد.
دلم آن روزهای بارانی را میخواهد،
آن لرزِ عاشقانه بر پوست،
آن "دوستت دارم"های پنهان میانِ خنده.
دلم خانهات را میخواهد،
آن اتاقهای کوچک،
پنکهی سقفی که به زحمت میچرخید،
حیاطِ قدیمی با گلدانهای شمعدانی،
پلههایی که به خانه ختم میشد،
خانهای پر از وسایل کهنه،
اما پر از نفسهای زنده.
دلم مهمانیهایِ کوچک را میخواهد،
خندهها، شوخیها،
آن بیداریهای تا نیمهشب،
آن شادیِ بیدلیلِ جوانی.
چقدر دلم لک زده برای بویِ تابستان،
برای شیشههای آبغوره در آفتابِ ایوان،
برای آبلیموهای تازه،
انارهای دانهشده در کاسههای گلدار،
بوی شوید خشکشده،
بویِ باقالیِ تازه روی اجاق،
درختِ مو در حیاطِ خلوت،
دلمههای برگ مو،
چایِ آلبالوهای غلیظ و ترش...
چه زود گذشت.
با دلخوری، با سکوت، با تنهایی.
کاش آن روزها، عاقلتر بودم.
کاش میدانستم زندگی، همین لحظههای کوچک است که بیصدا میگذرند.
شاید اگر آن روزها داناتر بودم،
امروز، اینگونه حسرت نمیخوردم.
اما میدانم...
چند سالِ دیگر، باز به همین لحظهها فکر میکنم،
اشک در چشمانم جمع میشود و میگویم:
«من آن روزها را میخواهم. همان دقیقهها را.»
چرا وقتی میفهمیم باید عاقل باشیم،
دیگر دیر شده است؟
همیشه در حسرتِ گذشته میمانیم.
بیآنکه برای فردا، عاقل شویم.