نازین جعفرخواه
نازین جعفرخواه
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

بلوار ارم، نیمکت دوم!

؛
تنش را جلو کشید و پای نیمکت، روی یک زانو نشست. موزائیک‌های نارنجیِ پیاده‌رو لغزنده بودند و چرک. دستش را کش داد و چتر مشکی را بر فرازِ سرِ زن گرفت. چشم در چشم شدند و نخِ نگاه‌هایشان بهم گره خورد! مَرد حرف‌هایی را زیر زبانش مزه می‌کرد، اما نمی‌دانست چطور باید جمله بچیند. کمی دست دست کرد و با خودش کلنجار رفت. زن، زنجیرِ نازکِ کیفش را بر دوش انداخت و دنبالهٔ شال را دورِ گردنش پیچید. می‌خواست دلش را دو دستی بردارد و برود! داشت دیر می‌شد و وقت، تمام.
مرد، تمامِ اصرار و التماسش را در چهره‌اش ریخت. اشک در چشم‌هایش دودو می‌زد و اضطراب از شقیقه‌های دودی‌اش می‌ریخت. زن کمر صاف کرد و روی پا ایستاد. داشت آخرین ثانیه‌ها را در دلش می‌شمرد. فَک‌‌های مرد قفل کرده بود و روی هم می‌ماسید. انگار زبانش «حرف زدن» را به چشم‌ها واگذار کرده بود! زن هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که سرش را برگرداند؛ او شنید! صدای غمناکِ چشم‌های مرد را که می‌گفت: «نرو».


نازین جعفرخواه.



کانال بنده در پیام‌رسان بله:

https://virgool.io/p/qnbhy3mo67dg/ble.ir/join/2TRu6wur9q


نویسندگیبداههداستان
تجمع هذیان‌های من: https://ble.ir/mojeze_nazin
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید