نازین جعفرخواه·۷ روز پیششاید غروب کِش میآمد!دستهٔ مشکیِ تلفن، چَپه شده بود و میان زمین و آسمان تاب میخورد.
نازین جعفرخواهدرخودکار آبی·۷ روز پیشحالا بوی شب میداد!«غم» همزمان با او چشم وا کرد، خمیازهای کشید و صبح را بخیر گفت!
نازین جعفرخواهدرپناهگاه نویسندگان·۴ ماه پیشدستها خواهند گفت.سرباز سرش را از دریچهٔ کوچک جلو آورد و با لحن خشنی گفت:«آهای فاتحی! پاشو ملاقاتی داری!» در باورش نمیگنجید، ملاقاتی؟
نازین جعفرخواهدرخودکار آبی·۲ سال پیشقیامت در سامرامردِ جوان بر جایش نیم خیز شد و کاسه را بین دو دست گرفت. رعشه بر جانش افتاده بود و لرزش دستانش مهار نمیشد...
نازین جعفرخواهدرخودکار آبی·۳ سال پیشآرامشِ ابدی...!به نام خـدای جاناز خستگیِ مفرط، بی رمق بدنش را کِش و قوسی میدهد و بلافاصله با نفس عمیقی ریه هایش را از هوای بیمارستان پر میکـند... در حال…