؛
نوکِ انگشتانش گچی شده بود و ساییده.
کف دستهایش را به بلوزِ صورتیاش کشید و خیره شد به کف خیابان! به نقاشیِ سیاه و سفیدش. در پَسِ ذهنش جزئیات را مرور کرد؛ انگار هیچ چیزی از قلم نیفتاده بود! خُردهموهای مادرش که از زیر روسری به پیشانی میسُریدند. لبخند شکستهی پدرش و عشقی که میانِ آن دو نفس میکشید! همه چیز را مو به مو به تصویر کشیده بود، اما باز انگار یک پایِ نقاشی میلنگید و چیزی کم داشت! تا زانو خم شد و چسبِ هَرزشدهی کتانیاش را باز کرد. پاهای برهنهاش را بیرون کشید و روی آسفالتِ سخت و زمخت راه رفت. کنارِ نقاشیِ پدر و مادرش زانو تا کرد و نشست. بعد آرام سرش را روی آسفالتِ سرد خواباند و پاهایش را زیر سینه جمع کرد. کمی بیشتر به مادرش چسبید، پلکهای کوچکش را بست و پاهایش را به بغل چسباند.
پدر، مادر و دختر!
حالا خانواده تکمیل شده بود...