اتاقي بود با پنجدري آبي و شيشه بند ِلاجوردي،كف اتاق پٰلكوب و نقش بسته به ديوار، يك آينه سنگي ِ قدى...انتهاي اتاق تخت ِ پشت بام ِسالهاي تهران بود كه تبديل شده بود به تخت رختخواب ها... خواب هاي قيلوله در خنكاي بادهاي وزيده از حجم ِ پنجره هاي باز... من كودك ِ خيالبازِ واژه پرداز!! با دست هاي كوچك و پاهاي لاغرِ كشيده ، درست خلاف امروزها!!! تخت را كوه و آخرين بالش را ستيغ بلندِ تارك نشين فرض مَي كردم و براي اينكه مبادا كوهم فرو بريزد از انتهائي ترين قسمت ِ تخت ،عزم ِ قله مَي كردم و بعد از چند تشك و لحاف ساتن ِسرد و پتوهاي ملحفه گرفته ،به اوج مَي رسيدم !!! درست تلاقي ِ ديوار ِ خنك و ملحفه هاي سردِ آبي!!!بعد به ديوار مَي چسبيدم و سقف را آسمان فرض مي كردم راستي آنروزها چه زود به آسمان نزديك ميشديم!!! بعد سكوت بود و سكوت، يك زواله تابستان ،من و كوه ِ رختخواب و خيال بازي!!!
من و پنجدري و شيشه بند آبي لاجوردي...من و عاشقانگي... من و شيرِ خوابيده بر مخمل ِ رو تختي!!! من و دست هاي عجيبي كه عشق را در من نقش مَي زد... من و حجم ِغريب ِ پايين آمدن از كوه رختخواب ها... من و من در غبار ِ ساليان ِ دور...من و دلتنگي براي مهرباني ِدوختن ِ ملحفه هاي نيل خورده بر طرازِ دامٓن لحاف هاي دست دور ،پهن بر گل قالي اتاق بزرگ!!!من و خاطره بازي.من و واژه پردازي ...
شايد همان سكوتها،همان سردهاي لذت بخش،همان بادهاي خنك ظهر تابستان شاعرم كرد كه چهل وچند سال است خيال و خاطره را به واژه پيوند مَي زنم و هنوز آسمان جايي است در نزديكي تختخواب به سقف ،هنگامي كه روحم جسم را مي خواباند و سرخوشانه به عالم خودش مي رود تا در رويا ،برگردد به كودكي و كوه رختخواب و مادربزرگ و روزگار ديروزو عشق ِمهربان ِ امروزم... جايي كه مَي خوابم تا تورا در خيال به عشق به نظاره بنشينم ... عزيزم ...شب خوش و روياهايت درست مثل لحظه لمس ِخنكاي شمد و ديوار در ظهر تابستان بر بلنداي كوه رختخوابها،لذت بخش
#نازلي_دانشخواه