?
آفتاب مورب آخر پاییز ، روی بی حوصلگی میز را پوشانده، بیچاره مارسل پروست ،در نبودنم چقدر آفتاب چشمش را زد!
از کاغذهای جابجا و لایه ظریف غبار ، بی حوصلگی مطلق و مفرط می بارد.همه چیز باشد و هیچ..
اصلا آقا ، این رهایی مگر چیست، همین که هر روز بروی و بیایی مکث کنی وسط اتاق به منتظران روی میز نگاه کنی بعد بیفتی روی تخت و بمیری تا فردا صبح که دوباره تورابکشند
رهایی است دیگر !
صفحه های گرامافون هنوز در جعبه است جز همان یکی که در گرام مانده ،چه تنها حبس خانگی شده درون جعبه سیاه
شاید به زودی جعبه را باز کردم و به قدر یک آهنگ خش دار، خوش شدم ، آدمی است دیگر گاهی هم از عیب و خش خوشش می آید
سه جلد از «این شماره با تاخیر» هنوز روی میز است آرام تر از این هیچ متنی را نخواندم با تاخیر می خوانم جای دست های کسی روی صفحاتش مانده ، آن گفتگوی آخرش را تازه دیدم، گفتگوی نازی و مهدی ، عجیب جالب بود ، بیژن الهی هم که نگویم برایتان
رودخانه های گوهررود و زرجوب را کاش لایروبی کنند ،خیلی ها منتظرند !
من سیمبان هایی را می شناختم که مهندس ارشد را تبدیل به خانه نشین کردند..از قدرت علاقهٔ عجیب حرف می زنیم ، علتش را حالا بعد از چهل و اندی سال خوب فهمیده ام ،تحصیل ِ دانستن ،ناخودآگاه تورا مجبور می کند که تمام نادانی هایت را پیگیری کنی ، در این جدال برای دانستن ، تبدیل می شوی به «عقب کش» !
و بعد نابودت می کنند با دهان های گشاد و مغزهای کوچکشان..
باقی بماند برای بعد
-در من کلام راه می رود
-بنویس
جنینِ روح ِمن ، زهدان مادرانگی را از خون و اشک پر کرده است، جهان نیاز به تکثیر ندارد
روح من ، در تنگنای حزن آلودِ جان، مدام می چرخد
تا کدام روز بندِجان بگسلد و سر بیرون بیاورد و در مه آلودِماورا آرام گیرد، دوستت دارم را دریغ نمی کنم از تو،چرا که تحمل این روزها ممکن نیست جز با دوستت دارم ها
#نازلی_دانشخواه