از وقتی شروع شد که کل زندگیم به فنا رفته بود تمام زندگیم شده بود مثل ی یخی که وقتی خالی مزاری تو دهنت زبونت یخ میزنه و پردش میکنی بیرون🧊 یعنی چی مثل این که تا خوش شانسی میاد بد شانسی میاد و حولش میده انور .
...
ی روز عادی بود مثل تمام روز ها صبح پا شدم رفتم مدرسه روز امتحان بود من شبش تا ساعت 4 داشتم درس میخوندم از بی خوابی داشتم میمردم تا رفتم توی کلاس سرمو گذاشتم روی میز توی خواب و بیداری بودم (وای خیلی بد بود)
خانم ما واسه ی هر کسی ی سر گروه انتخاب کرده بود که توی درسا فقط جا هایی که خوب یاد نگرفتیم رو بهمون توضیح بدن (البته همه خرخون هارو ها) به من که رسید خانمم گفت کی میخواد سر گروه این باشه یهو یکی دستش رو برد بالا کسی که میگم اون خیلی عُقده ای و پرو و خیلی از خود راضیه (دوست دارم بزنم بکشمش) اسمش روژان هست 😡
از وقتی که این شد سر گروه من زندگیم از این رو به اون رو شد.
من عاشق مدرسه بودم ما 3 تا دوست صمیمی بودیم هر روز باهم هر روز باهم اما روژان نذاشت دیگه با اونا زنگ تفریح ها برم (میدونید چرا حرفش رو گوش میکنم چون خانمون گفته بود باید حرفشون رو گوش کنید وگرنه از تمامین نمرات تون کم میشه و راه برگشتی نداره) من که دوست نداشتم نمراتم کم بشه حرفش رو گوش میکردم
منو دوستام بدون هم نمیتونستیم هر روز حتی وقت هایی که مریض بودیم هم بخواطر هم می امدیم.
روژان هروز منو با خودش مثل ی کنیز میبرد اونور می برد اینو میگفت اونو بده اون کارو بکن این کارو نکن
من که انقدر عاشق مدرسه بودم بخواطر روژان از مدرسه حالم بهم می خورد
روز های امتحانات بود
روژان انقدر خستم کرده بود و نمیتونستم چیزی هم بگم هر روز اون کارو بکن این کارو بکن
هر روز مریض بودم هر روز باعث میشد امتحاناتم بد بشن چون هر روزی که امتحان داشتیم خودش 3 .. 4 تا سوال رو مینوشت بقیش تقلب تقلب بعد برگه منم نگاه میکردم من میگفتم میشه نگاه نکنی میگفت با اِشفه مممننن سر گرروهتم باید ببینم انقدر هواسه منو پرت میکرد که همچی یادم میره و امتحانم بد میشد
اینجوری که حالم تو خونه بد میشد مامانم اعصابش خورد میشد میگفت میام پدر روژان رو در میارم
بعد روژان ی دوست داشت که تنبل کلاس بود به اسم فاطمه (من فامیلی شون رو نمیگم دیگهه 😅)
هر روز حالم بد بود ی روز فاطمه منو از پیش روژان ورداشت دستمو گرفت توی زنگ تفریح منو برد نشوند یجا و کلی منو تحقیرم کرد و چند بازم زد تو کلم که سر درد گرفتم اما بچه های مدرسه منو نمیشناختن اما پشت من بودن
از چشمام اشکی میبارید که نگو
روژانم داشت میدید و میخندید (بخدا داشت میخندید)
رفتم کلاس صورتمو به کسی نشون ندادم ( اینقدر گریه کرده بودم ) فقط از خدا میخواستم که نزاره کسی بهم دست دور بده و بزاره کسی باشم که میخوام و کسی که میتونم باشم بعد اون حرف خودمو ی جوری نشون دادم که عصابش خورد شده بود درسته جلوی کل کلاسم منو کوچیک کرد اما باز من کوتاه نیومدمو و به کار خودم ادامه دادم
پنج شنبه و جمعه گذشت جمعه شب خانمم پیام داده بود
گفته بود سلام ........... و. ...... و..... کلی حرف حرف و اخر پیامش گفت تو دیگه لازم نیست سر گروه داشته باشی 😌
من خیلی خوشحال شدم شنبه رفتم مدرسه حالم عالی بود روژان به من گفت با داد گفت کجایی تو باید الان درس بخونی برو اونو بیار واسم و........ منم بهش محل ندادم حرس میخورد اما تا خانم همچی رو بهش گفت که دیگه سر گروه نداشته باشم روژان حرس میخورد به من شِر و وِر میگفت اما من اون موقع فهمیدم که تمام امید هایی که داشتم برای این بود که به خدا امید داشتم و با دوستامم باز مثل قبل شدیم
(تازه اون دوست روژان بود فاطمه هم اخراج شد چون بعد ماجرای من و روژان هم بخواطر اینکه منو زده و به معلممون فوش داده اخراج شده 😄)
الان این واسم تجربه بود واسه ی کار های بدم
من فقط خواستم بگم که تو میتونی هر کاری رو انجامش بدی ᰔᩚᰔᩚ
امید وارم خوشتون امده باشه دوست دارین کلی از زندگی خودم و داستان های ترسناک و تخیلی بزارم یا نه کامنت کنید 🌷