تمام قدرتم جمع شده بود توی دستم و بوق را فشار میدادم، اما انگار نه انگار.
همانطور دنده عقب داشت میآمد. عین خیالش هم نبود و پراید خستهی پشت سرش را نمیدید.
صدای کوبیده شدنش که پیچید توی سرم ضربان قلبم رفت روی هزار.
نمیخواستم پیاده شوم اصلأ.
تحمل دیدن جلو پنجره و چراغهای خرد شدهای را نداشتم که همین دو هفته پیش ۶۰۰ تومن برایم آب خورده بود.
شیشه را دادم پایین و به پسر جوان دراز و لاغری که عینک آفتابی بزرگش را روی سرش جابهجا میکرد گفتم: چی کار کردی آقا؟!
خم شد و دستی به سپر نصف شدهی ۲۰۷ سفیدش کشید و گفت: شما زدی خانوم!
خشکم زد.
یک جریان الکتریکی قوی انگار از وسط پیشانیام رد شد و رسید به حنجرهام. فریاد زدم: من زدم؟!
یک ثانیه طول کشید تا کمربندم را باز کنم و پیاده شوم.
بیتوجه به بوقهای ممتد پشت سرم، ماسک را از روی دهانم برداشتم تا آن رویِ وحشیِ کمتر دیده شدهام راحتتر بزند بیرون.
صِدام اما فرمان نبرد و با خنده گفتم: خجالت نمیکشی؟
نمیدانم چه شد یکهو، دلش سوخت یا شاید تاثیر خندههای عصبیام بود که جای لحن طلبکارانهاش را مظلومیتی احمقانه گرفت و زیر لب گفت: میخواستم پارک کنم، ندیدمتون. محل کارم اینجاست.
و با دستش فروشگاه بزرگ اپل پشت سرمان را نشان داد. گفتم: محل کار منم همین پایین چهارراهه. مدارکتو بده خسارت که مشخص شد و پرداخت کردی بیا پسش بگیر.
قبول کرد. رفت و از توی ماشین کارت بیمه ماشینش را آورد. شمارهام را گرفت و یک تک زنگ هم زد روی گوشیم. گفت: من خسرویام. منتظر تماستون هستم!
چراغ جلو و چراغ پارک سمت راننده خرد شده بود. سوار شدم. هنوز میلرزیدم اما راضی از اینکه حقم را گرفتهام راه افتادم.
رسیدم شرکت و ماجرا را برای همکارهام تعریف کردم. یکی از پسرها گفت: کارت بیمه فایده ندارهها. الان بیمهنامه نمیدن دیگه. اینترنتی شده با شماره ملی. یارو رفته، حاجی حاجی مکه!
راست میگفت.
الان دو هفته گذشته. ۱۵۰ تومن خرج ماشین کردم. دو بار زنگ زدم جواب نداد و بعد هم فهمیدم که از همه جا بلاکم کرده. چند روز پیش رفتم همان فروشگاه بزرگ اپل و سراغش را گرفتم. گفتند یک همچین کسی را نمیشناسند. بچه زرنگ...