همیشه از آن کله خرابهایی بودم که یک چاه را میدید و با اشتیاق به آن مینگریست و خانوادهاش، دوستانش و اطرافیانش خودشان را به در و دیوار میزدند که به او بفهمانند که نباید خودش را در آن چاه بیاندازد
اما او حتما باید میرفت، داخل آن چاه میافتاد، در آنجا سرش به سنگ میخورد و بدنش زخم میشد و جان میکند تا از آن چاه بیاید بیرون
و بعد هم با حالتی بی تفاوت گویی که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده با کمال پررویی برمیگشت و میگفت:
"فکر کنم نباید خودم را در آن چاه میانداختم."
درست است که همیشه اطرافیانم به خاطر این خصوصیتم دلشان میخواهد سر به تن من نباشد
اما مهم نیست، این ذات من است، نمیتوانم بیخیال تجربه کردن شوم
زیرا که اگر تجربه نکنم در آخر چیزی هم ندارم که بتوانم به قلمم بگویم و او برای کاغذهایم بازگو کند و همانطور که میدانید ننوشتن برای من حکم مرگ دارد
میدانید؟
تا به حال شده با دستان خودتان غرورتان را له کنید؟
احتمالا برایتان پیش آمده
اما برای من نه
زیرا که من غرورم را با دستان خودم له نکردم،
آن را بر زمین انداختم و چندین بار لگدزنان از رویش رد شدم و بعد هم با بیل روی آن کوبیدم!
البته که در آخر پشیمان شدم
اما حداقل برایم چند چیز باقی گذاشت که هرگز فراموش نخواهم کرد
مثل اینکه دیروز برای کسی که عاشقش بودم برای اولین بار غرورم را بیرحمانه به کشتن دادم تنها به این دلیل که متاسفانه گمان میکردم ارزشش را دارد
اما حداقل اکنون به خودم چیزی بدهکار نیستم، میگویم هرچند به صورت خام و بچگانه، حداقل تلاشم را کردم
شاید باید اینکار را انجام میدادم تا متوجه شوم هنوز هم خام و بی تجربهام
و متوجه شوم که
هیچگاه هیچ عشقی وجود نداشت، تنها من بودم که در رویایی شیرین بودم و حالا بیدار شده بودم و زندگی واقعی را مشاهده میکردم.
شاید برای آموختن بعضی از درسهای زندگی، باید چنین بهایی را میپرداختم.
من همیشه همان کلهخراب هستم
اما شاید یک کلهخراب باتجربهتر از دیروز
من اگر باز هم چاهی را ببینم واردش خواهم شد
ولی شاید با این تفاوت که به جای اینکه مانند ناشی ها خودم را با کله درون آن بیاندازم
اینبار اندکی بیاندیشم و ببینم چگونه میتوانم واردش شوم که کمترین آسیب را ببینم (هرچند که زخمها هم درسهایی به یاد ماندنی میدهند) و بعد هم از آن خارج شوم و با خوشحالی به قلم و کاغذم بگویم: بیایید! هرچه زودتر بیایید! چیزهای جدیدی آموختم که میخواهم برایتان بازگو کنم!
.........