به چه دلیل آنها از گفتن تاریخ خودکشی به من خودداری میکنند؟ یک لحظه صبر کنید، من حرفم هنوز تمام نشدهاست. این به اصطلاح مدیر از دادن جوابی سرراست شانه خالی میکند. تمام عمر به ظاهر کوتاهم واهمه داشتهام از این که هر آن برسند سروقتم. من خالصترین لحظات زندگیام را یک رؤیا که از سرم هم زیاد بوده برای خودم تعبیر میکردم، مبادا دل ببندم به کسی یا چیزی، چون هر آن ممکن بود اراده کنند که به اصطلاح خودشان تربیتم کنند؛ غنیمت زنده ماندنم را ازم بستانند و حالیام کنند که دیگر هرگز از این خبرها نیست. عدم اطمینان وحشتانگیز است. در نوجوانی شیفتهی مردی شدهبودم که -باید آن را باز گویم؟ طی سالها رفاقتمان دم نزدم. چه میگفتم؟ آوارهای بودم که به محض زمین گذاشتن چمدان مجبور به ترک آنجا میشد، یعنی مجبورش میکردند که ترک کند، همانها، همان فرد یا مؤسسه، یا آن گروه از افراد... حتی نمیدانم با چه کسی یا چه چیزی طرف هستم. حرف حسابشان چیست؟
بالاخره مرا از زندگی بریدند، اما انتظار آن واقعهی وحشتناک را باقی گذاشتند. صد و سه شبانه روز انتظار، برای پرتاب احمقانهی یک سکّه. هر روز، این که باز هم میتوانستم گرمی نور خورشید را روی پوستم حس کنم یا نه، و تجربهی همهی چیزهای دیگری که در آن سلول تنگ و متعفن با دقت مغرضانهای از من دریغ شدهبود، به این بستگی داشت که یک سکّهی ناچیز -به قدر یک بند انگشت- را وقتی پرت میکنند روی صورت احمقانهاش پایین بیفتد یا روی آن عددی که حتم دارم از تعداد روزهای شکنجهی من کمتر است. در تمام این مدت -من حتی نمیدانم چه کسانی در این مورد تصمیم میگیرند؟- همانها اجازه نمیدادند با یک نفر از دوستانم هم ملاقات کنم. بیشتر از یک دوست هم نداشتم؛ آنها تمام عمر امکان دوست داشتن را هم از من گرفته بودند، مثل هر نوع امکان دیگری. فاجعه آنجا بود که حتی زندانبان کلامی با من حرف نمیزد. تصور میکنید صد و سه روز صدای آدمیزاد نشنیدن و شنیده نشدن چه جهنمیست؟ هر روز، تمام روز، سر تا ته سلول را که به قدر سه قدم و یک چرخش بیشتر جا نداشت، هزارانبار میپیمودم. آنقدر سه قدم برمیداشتم و میچرخیدم و سه قدم برمیداشتم و میچرخیدم و سه قدم برمیداشتم و میچرخیدم و سه... تا به سرگیجه میفتادم.
یک شب در خوابوبیداری بین دو کابوس بودم که متوجه شدم یک نفر آمده بالای سرم؛ زندانبان نبود. فهمیدم وقتش رسیده. طبق به اصطلاح تشریفات خودشان باید هنگام صدور حکم در محل حاضر میشدم تا امکان ادعای تقلب از محکوم سلب شود. مضحک نیست؟ از دالانهایی که با همهی کثافت موجود باز هم وحشتناکتر از سرنوشت مورد انتظارم نبودند، مرا بردند به تالاری که سر به سر مردانی با گردنهایی به پهنای نیمی از شانههایشان در مجللترین لباسها نشستهبودند، دو به دو با هم پچپچ میکردند، و هرکدام هر از گاهی طوری به من خیره میشدند که برق نگاهشان چشمم را میزد. گویی مدتها آماده بودهاند تا پیروزی مشترکی را جشن بگیرند و حالا که گوسفند قربانی جلوی چشمشان بود دیگر صبرشان سر آمده بود، با جنبوجوششان اعلام هرچه سریعتر این پیروزی را طلب میکردند. سکّه انداخته شد؛ دایرهوار روی زمین غلتید و بالاخره روی آن صورت خالی از هر معنایی فرو نشست. حکم خودکشی من بود که جلوی چشمم به زمین مینشست. هلهلهی جنونآمیزشان در گوشم میپیچید و من از فهمیدن هر نوع معنایی باز مانده بودم؛ یک سکّهی ناچیز، زندگی من را؟ همین؟ آن همه وحشت، آن همه خودداری، آن همه انتظار، آخر، همین؟
مرا به سلولم بازگرداندند. دو سه ساعتی تا طلوع مانده بود. با همهی وحشتی که سر تا پایم را گرفته بود - قرار بود تا سه ساعت دیگر من، وجود، نداشته باشم؛ هیچ شوم، هیچشدنی احمقانه و بیمعنی- خواستم برای آخرینبار به صمیمانهترین لحظات زندگی کوتاهم فکر کنم؛ به محبتی که گاهی در دلم میجوشید و نمیتوانستم شکوفایش کنم، چهرههایی که هر بار دست کشیدن به تکتک اجزایشان مرا از ناتوانیام، شاید هم از بزدلیام، بیزار میکرد -من بزدل بودم؟ قلم و کاغذی برایم گذاشته بودند تا هر چه میخواهم به دوست و آشنا بنویسم. اما نیازی نبود به دردسر بیاندازمشان. شاید اصلاً متوجه غیبتم هم نشدهباشند، جز یکی؛ همان یک دوست. بعد از صد و سه روز بیخبری شاید او هم دیگر فاتحهام را خوانده بود. چرا با فرستادن یک نامه، امیدوار و بعد از خواندن نامه، دوباره ناامیدش میکردم؟ همین که خودم قربانی این مضحکهی خالی از هر معنی شدهبودم بس نبود؟ هلهلهی جنونآمیز هنوز از سرم بیرون نرفته بود. هر لحظهی آن چند ساعت، عذاب سالها بود. فقط میخواستم زودتر تمام شود.
میبینید که انتظار من تا امروز، تا این لحظه، ادامه داشتهاست. هر بار زندانبان وارد سلولم شده تا سینی غذای مانده را با سینی غذای جدید عوض کند، پرسیدهام کی وقتش میرسد و او یک کلمه دهان باز نکردهاست. حتی نگاه هم نمیکند. انگار وقتش مدتها پیش رسیده و حالا من اصلاً وجود ندارم. گویی یک آدمچوبی شدهام که فقط دو ویژگی دارد؛ انتظار میکشد و گاهی که فرصتی پیش بیاید، یک سوال را برای نمیدانم چندمین بار تکرار میکند که البته جوابی هم نمیگیرد. راستی مایلم از شما سوال کنم، آیا در به اصطلاح نظام به اصطلاح اموری که به اصطلاح دنیای شما از آنها تشکیل میشود، حتی یک چیز هست که بتوان آن را تضمینی دانست برای این که شما به قول خودتان پایبند میمانید؟ نه، سوال وسیعتری میکنم: آیا در این دنیا هیچ نوع تضمینی وجود دارد، اصلاً میتواند وجود داشته باشد؟ هرجور التزامی، یا حتی تصور تضمین هم در اینجا ناشناخته است؟ احساس میکنم شما به هیچ قیمتی به من جواب نخواهید داد؛ این را میفهمم، چون هر حتی بیمسئولیتی هم منطق خود را به وجود میآورد. من بیست و سه سال با وحشت از یک پایان موهوم در میان اشباحی زندگی کردهام که تجسمشان را از خودم دریغ میکردم -اگر اصلاً تجسمی در کار بود. اما حالا که گیر افتادهام، دلیلی ندارد که با شما ملاحظهکاری کنم. پس یک بار دیگر میپرسم: کِی، وقتش، میرسد؟
پینوشت اوّل: این متن به تأثیر از رمان «دعوت به مراسم گردنزنی» اثر ولادیمیر ناباکف نوشته شده، و در پاراگرافهای اول و آخر آن از تکههایی از متن کتاب استفاده شدهاست.
پینوشت دوم: «۱۰۳» تخمین تعداد قربانیان قتلهای زنجیرهای است، «اما فقط محل و زمان قتل ۵۷ تن از آنان گزارش شدهاست و ۴۶ نفر دیگر ناپدید گشته و بعدها جسد تکهتکه شدهی آنان در نواحی مختلف حومه شهر پیدا شدهاست»