احساس میکنم راکد و بیمصرف شدهام. آرزوهایم آنقدر قدرتمند نیستند تا مرا وادارند که از جایم بلند شوم و رو به کتابها و نوشتن وغیره بیاورم. بدنم میخواهد شبیه یک سنگ باشد که در صحرا یا جنگل یا هر کوفت دیگری از جایش جم نمیخورد و فرسایشش در مدت زمانی طولانی مشخص میشود. نمیدانم باید گفت سرخوردگی، افسردگی، فحش و بد و بیراه ولی حتی نوشتههایم هم پر از رنگ و ریا هستند. دلم میخواهد پوسته این کلمات را بکنم و برای یک بار هم که شده رک و راست با خودم حرف بزنم. نوشتن بیشتر از اینکه راهی برای بازگویی حقایق باشد، مفری من برای بیهودگیست. امروز خواب دیدم که مجبور بودم شوهر خیالیم را بکشم. آنوقت عرق کرده بودم و از ترس به خود میپیچیدم. وقتی بالاخره باید این اتفاق میافتاد، چاقو از دستم افتاد و از آن اتاق که رنگ خاکستری دیوارهایش حتما به تصادف با شعلههای به خاکستر نشسته شومینه همقرینه شده بودند، فرار کردم. فرض کنید؟ با دو بچه خیالیم در کوچهای که چراغهایش نیمه سوخته بودند، میدویدم و برای استتار یک تیربرق را درآورده بودم که نایلونی در بالاترین نوکش قرار داشت شبیه عکسهایی از زنهای روستایی که یک چوب به دوششان است با بقچهای که به آن وصل کردهاند. البته که صحنه مضحک و خنده داری بود. به عمرم اینقدر سرگردان نبودم. میترسیدم بخاطر اینکه شوهرم را نکشتهام، من را گیر بیاورند و خودشان تیر خلاصی را به من بزنند. خلاصه که همانجاها در حالتی از نیمهبیداری فهمیدم که دارم خواب میبینم و آن دو بچهای که دستهایشان را محکم به کمر من پیچیدهاند و آن تیربرق عجیب و غریب بر دوش من جز یک دروغ بزرگ، قرار نیست چیز دیگری باشند بعد با خیال راحت گذاشتم خواب ادامه پیدا کند و ککم هم نگزد.