ویرگول
ورودثبت نام
نگینِ‌اصل
نگینِ‌اصل
خواندن ۹ دقیقه·۱۲ روز پیش

بازگشت به سبک خودم

اخیرا دو تا پست نوشتم و بعد از فاصله کوتاهی پاک شون کردم. نمیدونم چی باعث شده انقدر حساس بشم رو نوشته هام و چرا نمیخوام کسی هرطور دلش خواست قضاوتم کنه؟ چرا تو این دنیای فانی باید قضاوت دیگران انقدر برامون مهم باشه؟ درحالی که نیت ما از انجام هرکاری مهمه فقط و یه جا خوندم اگر حتی زبونت یا رفتارت چیزی مخالف نیتت رو نشون میده، بازم اون نیتت هست که مهمه، خدا با زبون ما کاری نداره با نیت مون کار داره. حالاهرچی، بگذریم از این نیت.

اوایل که اومدم ویرگول خیلی از پراکنده نویسی و نوشتن اتفاقات پیش افتاده روزم راحت مینوشتم و بعدا خوره های فکری نداشتم مثل الان که عهه کاش این حرف رو نمیزدما، چه پست بی محتوایی بود من نوشتم اصلا، در مقابل پست های فلانی و فلانی واقعا اینا چیه مینویسی نگین؟ این چرت و پرتای کوتاه و بی سر و ته و الکی. اما الان ساعت ۶ و نیم صبح که از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نمیبره خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم برگردم به روال همون روزام و هرچی دل تنگم میخواد بگم، بیخیال قضاوت و خوره های فکری بعدش و چک کردن مداوم ویرگول برای دیدن کامنت هام.



دیروز یه تصمیم مهمی گرفتیم در مورد تغییر دادن یا ندادن محل سکونت مون و اخر من رضا دادم تا یک سال آینده هم همچنان در مکان فعلی بمونیم. برای همین مامانم فرش هایی که قرار بود ببریم رو باز کرد و نفتالین انداختیم توشون و لول کردیم. صبح چادر نمازم رو که سرم کردم بوی نفتالین خفه م کرد، نمیدونم چادرم چه تماسی با فرش ها یا هرجای دیگه که نفتالین بوده داشته که انقدر بوش رو گرفته. احساس میکردم کل خونه بوی نفتالین میده، پتو رو تا روی دماغم کشیدم اما بعدش احساس خفگی بهم دست داد و زدمش کنار، بوی نفتالین در هر حال بهتر از خفگیه. از وقتی برای نماز صبح بیدار میشم تا یکی دو ساعتش بعدش همینطور بی خواب میشم، اولش خوابم نمیبره بعد بیهوش میشم باز دوباره این موقع ها (شیش و نیم هفت) بیدار میشم و باز میخوابم.



خیلی دوست داشتم تو سال جدیدم از وقتم نهایت استفاده رو ببرم، دوست داشتم به قدری تو تکاپو باشم که اصلا نفهمم زندگی و روزام چطور میگذرن، مهم نیست اگر طعم زندگی رو زیاد نچشم مهم این بود مزد تلاش هام رو میگرفتم بعدا و همین کافی بود. تا اینکه الان از شدت کم بودن حجم کارام تا ۱۲ ظهر بخوابم (مخصوصا ک چون الان بیدار میشم باز میخوابم از اونور نمیتونم دیگه زود پاشم) و از ۱۲ تا ۲ دو تا فیلم ترکیه ای به درد نخور رو ببینم و بعد تازه صبحانه یا ناهار و کمی کار. حدس میزنم شماام تو دلتون بگید چه بی خیال، چه تنبل، چه سبک زندگی بدی، چه ادم بی برنامه ای... همش رو قبول دارم، اما سعی ام رو میکنم سبک زندگیم رو عوض کنم و انشاالله تو پست های بعدیم خواهم گفت که موفق شدم یا... یا نداره دیگه😎



گفتم که متوجه شدم اختلال وسواس دارم... از یکی خواستم یه روانشناس بهم معرفی کنه چون خودش قبلا میگفت پیش مشاور خوب رفته و درمان شده. ایشونم بعد چند روز دیروز بهم معرفی کرد و من بعد از پیام دادن و اونا بعد زنگ زدن متوجه شدم که ساعتی ۷٠٠ تومن ناقابل هزینه جلسه مشاورشونه. من الان برای ۱۲ جلسه در ماه هر جلسه یک ساعت یعنی ۱۲ ساعت ۷٠٠ تومن پول شهریه باشگاه رو میدم بعد فکر کن بخوام این هزینه رو تو یه ساعت و یه جلسه (که قطعا جلسه اخرم نخواهد بود) بدم. تو کت منی که به ولخرجی و قدر نشناس بودن پول معروفم نمیره دیگه بقیه رو نمیدونم:/ قبول دارم کلا هزینه های مشاوره بالا رفته و چه چیزی مهم تر از این که ادم به روان خودش اهمیت بده و بره درمانش کنه؟ اما خب برای شرایط من فعلا این امر شدنی نیست، ناچارا ترجیحم اینه فعلا با این مشکل اذیت کننده سر و کله بزنم تا روزی که پولم از پارو بالا بره و بتونم خودمو درمان کنم🙄



وارد دنیای آدم بزرگا شدن خیلی آدم رو تحت فشار قرار میده. به دنیای آدمای بزرگا نگاه کردن هم همینطور. دوست داری مثل اونا بشی، موفق، پولدار، سبک زندگی خوب، پر تلاش. چند وقتیه فکر کردن به اینا داره آزارم میده، احساس میکنم یه بار سنگین رو دوشم هست، باری که میتونم بذارمش زمین و کسی بهم گیر نده، اما خودم در آینده میخوام خودم رو مواخذه کنم که چرا اون بار رو حمل نکردی؟ تو که راحت طلبی رو انتخاب کردی و به کم قانع شدی الانم حق شکایت نداری که چرا زندگیم اینجوریه؟

از طرفی نمیدونم این بار بزرگ باید چی باشه؟ چجوری بلندش کنم؟ اگر زمین بخورم وسط راه چی؟ از کی کمک بگیرم؟ واقعا دارم له میشم زیربار این افکارم. کاش یا هیچ وقت با دنیای آدمایی که دلم میخواد جاشون باشم آشنا نمیشدم، یا حالا که آشنا شدم بتونم راه رسیدن بهشون رو پیدا کنم.


یه وقتایی فکر میکردم مسلمان بودن و اهل دین و دین داری بودن و اینا با پول داشتن و تجملاتی زندگی کردن در منافاته. البته که اسلام و مومن واقعی قطعا با تجمل مخالفه، اما با پول نه. میگفتم حضرت علی خودشون رو حصیر میخوابن و غذای ساده میخورن، شما امامی رو میشناسید که خیلی پولدار بوده باشه و در رفاه کامل و بهترین امکانات زندگی میکرده؟ شاید هست و من به دلیل مطالعات کمم نمیشناسم. اما در هر حال یه بار یکی از دوستان بهم گفت کی گفته مسلمان نباید پولدار باشه؟ اتفاقا مسلمان باید پولدار باشه تا پولش رو در مسیرهای درست خرج کنه. این حرف هیچ وقت از یادم نمیره.

هروقت میخوام به کم قانع بشم، هروقت میگم نگین مگه میدونی چند سال دیگه زنده ای که میخوای تلاش کنی برای پولدار شدن و شاهانه زندگی کردن؟ هروقت میگم نگین این دنیا فانی هست و ما نیومدیم که از لذت های دنیوی استفاده کنیم ما باید برای اخرت توشه جمع کنیم، این حرف یادم میاد. هیچ منافاتی نداره تو پول زیاد داشته باشی و برای آخرتت هم کار کنی، منافاتی نداره تو پولدار باشی و مسلمان خوبی نباشی، منافاتی نداره پولداری و مومنی، منافاتی نداره در رفاه بودن و به فکر اخرت بودن، منافاتی نداره داشتن بهترین امکانات در دنیا و دل بستن به اونا و عدم فکر به دنیای دیگه! نباید بذارم ذهن راحت طلبم من رو فریب بده.


من یه برادر رضاعی دارم. دوستای نزدیک ویرگولیم این رو میدونن البته. تا قبل از دو سه ماه پیش خیلی احساس نزدیک بودن نمیکردیم باهم چون خیلی کم هم رو میدیدیم و از زندگی روزانه هم کم خبر داشتیم. اما از وقتی پدرش رو از دست داد ارتباط ما تقریبا قوت گرفت. همیشه میگفتم خداروشکر خواهر یا برادری ندارم بخوام غصه اون و زندگی و آینده ش هم بخورم، اما الان اینطور نیست. الان نگران زندگی اونم هستم، الان به این فکر میکنم چطور میخواد زن بگیره؟ چطوری میخواد رشد کنه؟ به مشکلات روحی روانی که ممکنه داشته باشه فکر میکنم، به اینکه الان غصه چیارو میخوره؟ چی فکرشو درگیر میکنه شبا؟ حسرت چیو میخوره؟ نکنه دوباره دوستای ناباب بخورن به پستش. من شخصیت فداکاری دارم، شاید مثل خیلی خواهرای دیگه، مثل خیلی خانمای دیگه، همیشه میگم خواهر مثل مادر دوم ادمه...

الان واقعا احساس میکنم مادر دومش هستم، وقتی پای اون میاد وسط دیگه برام مهم نیست که این ماه خیلی خرج اضافه داشتم، وقتی میریم بیرون دست ث دلبازانه خرج میکنم بدون هیچ عذاب وجدانی چون برام مهمه که بهش خوش بگذره و برای ساعاتی از غم های دنیا دور بشه و خاطره خوب تو ذهنش باشه.

متاسفانه مامانم این حس هام رو درک نمیکنه و مدام منو سرزنش میکنه که چرا انقدر ساده ای چرا قدر پولاتو نمیدونی چرا یه طرفه هست اینا... درحالی که یه طرفه نیست و منم مطمئنم برادر رضاعی ام چقدر دوستم داره و اونم به فکر منه، شاید کمتر باشه ولی یک طرفه نیست.

در هر حال احساس سنگینی میکنم، احساس مسئولیت میکنم در برابر خودم و اون. من باید جفتمونو بالا بکشم، من نباید بذارم این زندگی معمولی رو تا اخر عمر تحمل کنیم، من باید اون لحظه ای که هر دو در نقطه اوج وایسادیم و از زندگی مون راضی هستیم رو ببینم، نباید به کم قانع باشیم، نمیذارم اونم به کم قانع باشه، ما باید باهم رشد کنیم.


آخر سرم یه کم غر بزنم، این چه فیلماییه جدیدا ساختن؟ یکی از بیخودتر، یکی از یکی سخیف تر به قول زهرا، یکی از یکی هنجارشکن تر، یکی از یکی مثبت هیجده تر، چه وضعشه؟ اون از گناه فرشته، اون از سکانس های چندش و مبتذل سال گربه از کلمات بی ادبی... کارگردان فکر نمیکنه فیلم رو قرارع یه کودک هم ببینه؟ پدر مادر کلی تلاش کنن بچه حرف زشت نشونه یاد نگیره بعد میاد تو سینما کلمه 💩به خودم بشنوه!!

اونم از تمساح خونی، یکی از یکی بی مزه تر، بی محتواتر، لوس تر. واقعا بازیگرا کارگردانا و فیلمنامه نویس ها فکر کردن چند درصد مردم با این اراجیف و صحنه های مثلاااا طنز میخندن؟

من دیگه اگر وقت گذاشتم برای این چرت و پرتا برم سینما😒



رفتم خادم حرم حضرت عبدالعظیم بشم، تو سایت ثبت نام کردم گفتن شرایط سنی نداری😒 گفتم حضورا برم حرم دفتر خادمین صحبت کنم (نیست خیلی زبون چرب و نرمی دارم و قطعا میتونستم قانع شون کنم استخدامم کنن!!) جلوی ورودی که خانم خادم وایساده بود گفتم دفتر خادمین کجاست گفت کارتون چیه؟

گفتم اینطوری میخوام برم صحبت کنم برای خادم افتخاری و اینا، گفت اولا الان ساعت کاری شون نیست دوما فایده نداره صحبتت، همه چیز از طریق همون سایت انجام میشه حضورا هیچ کاری نمیتونن بکنن برات. پرسید خونتون کجاست گفتم همینجاییم نزدیکیم، بغض گلوم رو گرفت و لبام لرزید، سرم رو پایین انداختم، اصلا از خودم توقع نداشتم این واکنش رو نشون بدم در برابر این ناامیدی که از صحبت حضوری داشتم. البته حدس میزدم به احتمال زیاد نمیشه ولی خب اون لحظه دیگه... خلاصه خانم خادم گفتن انشاالله همکار میشیم و خداحافظی کردم.

رفتم جای دنجی که تو حرم پیدا کردم، از ورودی که تو صحن اصلی هست میرم تو حرم، به ترتیب زیارت حضرت عبدالعظیم، زیارت حضرت حمزه بن موسی کاظم، زیارت حضرت طاهر بن زین العابدین. و بعد از همون در که کنار ضریح امام طاهر هست میام بیرون، یه سکو داره میشینم اونجا زیارت عاشورامو میخونم و میرم. خیلی جاش باحال و دنجه واقعا.

چه جالب تقریبا یک ساعته دارم این پست رو مینویسم، حسابی برون ریزی کردم😀 راحت شدم.


دلنوشتهبرون ریزیخاطرهخدایاشکرت
این نیز بگذرد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید