من ۴ ساله بودم که پدربزرگ خود را از دست دادم
همه می گویند:(حیف شد که نوه ی دومش را ندید)
یا می گویند.....
(روحش امیدوارم آرام بگیرد.آخر ندید که مهدا بزرگ شود!)
اما من چیزی را می دانم که دیگران نمیدانند
من میدانم که او به مرگ خودش راضی بود
او می دانست که شاهد نوجوانی من نخواهد بود
من و پدرم در آخرین هفته ای که زنده بود به ملاقاتش رفتیم
وارد اتاقش شدیم...اتاقش پوشیده بود از ملحفه های آبی و سفید و دم و دستگاه بیمارستان
به تازگی عمل جراحی قلبش را کرده بود...
زمانی که پدرم نشست ،افتادند به گفتگو با لحجه ی غلیظ یزدی
(پدر من چه کار کنیم با این باغ پسته؟امین که درست به اونا رسیدگی نمی کنه،سرمازده هم شدن،چی کنیم؟)
((انشالله موقعی که سر پا شدم ،خودم بهشون رسیدگی خواهم کرد ،تو تمرکزتو بگذار روی مهدا و زنت که یک هفته ی دیگه بچش به دنیا میاد!))
بعد از بگو و مگو طولانی موقع رفتن بابا حسینم با دست بهم اشاره کرد که بروم پيشش...
رفتم...و در گوشم گفت
(ببین بچه جون اینارو به بابات نگو به من امیدی نداشته باش که دبستان رفتی رو ببینم ولی برات جبران میکنم ....بهت قول می دم ...اما ی چیزارو باید بهت بگم و تو باید بهشون عمل کنی
از مادر افضلت و بابا مانیت و خاندان مهدوی محافظت کن
نگذار از هم جدا شن
و بدون که من به مرگ خودم راضیم
ولی..دل تنگت می شم و از خواهرت مثل نور محافظت کن )
زمانی که فوت کرد همه فکر می کردند که من قراره گریه کنم
اما نکردم...
چون می دانستم که همراه من است تا ابد...