زندگی من به جنگ می گذره. جنگ برای دیده شدن. هر موقع که دیده شدم حالم بهتر بوده. تحمل نادیده گرفته شدن رو به هیچ وجه ندارم. همین الان که دارم این متن رو می نویسم برام این سوال پیش اومده که اصلن چرا باید از اینکه نادیده گرفته بشم حس خوبی داشته باشم؟ مگه نه اینکه تمام کارهایی که ما تو زندگیمون می کنیم برای اینه که ذره ای بیشتر دوست داشته بشیم؟ ذره ای بیشتر مورد توجه قرار بگیریم؟ ذره ای بیشتر دیده بشیم...
تو فکر به هم زدن رابطه ای ام که با کلی انرژی شروع شد و کلی رویاهای رنگارنگ براش تصویر شد ولی این روزا داره نفسای آخرش رو می کشه. درست مثل وارمرها که وقتی به تهشون می رسن یه کم پت پت میکنن و دیگه واسه همیشه خاموش میشن. جسم ها از هم دور، قلب ها دورتر... چند شب پیش ویدیوکال کردیم و مردی که بهم نگاه میکرد انقدر برام غریبه بود که ترسیدم. از اینکه حرفی برای گفتن نبود بیشتر ترسیدم. آخرین باری که همدیگه رو واقعن دوست داشتیم چه روزی بود؟ چه ساعتی بود؟ هیچ چیزی یادم نمیاد.
چند روز پیش تو جلسه، وارمر قوری روی میز افتاده بود به پت پت. زل زده بودم بهش و داشتم انتظار می کشیدم برای خاموش شدنش. نظاره کردن خاموشی موضوع جدیدی نبود. این بار صدای نفسای آخر وارمر منو پرت کرد به وسط یه جنگ. صدای خوردن شمشیرها به هم. جنگ برای داشتن چیزی که رسیدن بهش خیلی دوره. فقط جنگیدن. برای اینکه ذره ای بیشتر.... جنگیدن برای به دست نیاوردن.
من حتی تو خوابهامم می جنگم. چند وقت پیش خواب میدیدم که گم و گور شدم ولی هیچ کس حتی متوجه نشده بود که نیستم. دوباره برگشتم و به مامانم گفتم لااقل بپرس کجام ولی مامانم تو شلوغی بازار اصلن منو ندید. من برگشته بودم تا بلکه ذره ای... ولی هیچ.