سرم درد میکرد و چشمانم سیاهی میرفت. به ماشینها که رسیدم سرم را بلند کردم که دیدمش. سردردم بیشتر از آن بود که لبخند بزنم. کنار میدان تجریش ایستاده بودم و دوباره هجده ساله شده بودم. دهانم را که باز کردم پرسیدم «ماشینهای تج.. انقلاب میرید؟». خندید. گفت بله. در ماشین را برایم باز کرد. نشستم. موقع بستن در خم شد و گفت «سر صبحه هنوز گرم نشده!» خندیدم. مرد آن طرفی گفت «دیگه ظهره والا!»
مرد نشست پشت فرمان. از توی آینه نگاهم کرد. همدیگر را شناخته بودیم. از همان روزهای اول دانشگاه شناختمش. پسر جوانی بود با پراید سفید. صبحها که میرفتم در دل میخواستم که نوبت ماشین او باشد. صندلی ماشینش یک جور دیگری راحت بود. آهنگهای خوبی هم میگذاشت. حواسش به همه چی بود. آن زمان هنوز جلوی تاکسی دو نفر مینشستند. او حواسش بود که من ِ هجده ساله را حتما عقب بنشاند. موقع باد و باران بگوید «به صف کاری ندارم، اول زنها و بچهها را میبرم»
چند سال گذشت و دیگر مدتی نبود. یک نفر دیگر آمده بود شبیه او. با همان چشمان کشیده و مژگان بلند. فهمیدم برادرش است. یک روز خودش آمد. معلوم بود از سربازی بازگشته است. هیچ کدام حرفی نمیزدیم. چیزی نداشتیم برای گفتن، اما سالها شاهد تغییرات یکدیگر بودیم. در تاکسی درس خواندنهای مرا دیده بود، خستگیهایم را دیده بود و خوابیدنهایم را. در ماشینش راحت به خواب عمیق میرفتم. میدانستم وقتی بیدارم میکند که وقت کافی برای پول دادن داشته باشم و لازم نباشد وقتی هنوز گیج از خواب بیدار شدنم با عجله بپرم بیرون.
باز مدتی نبود، و بعد که آمد حلقۀ ازدواجش را دیدم. لبخند زدم، نمیدانم دید یا نه ولی برایش خوشحال بودم.
حالا مدتی بود کمتر آن مسیر را میرفتم. امروز دیدمش و همدیگر را شناختیم. حالا ماشینش پراید نبود ولی باز هم صندلیاش جور دیگری راحت بود. سرم را تکیه دادم عقب و خوابیدم. باز هم آهنگهایش خوب بود. بغض داشتم. نمیدانم چرا. به انقلاب که رسیدیم، در آینه نگاهم کرد. گفتم تا ایستگاه هم مرا میبرید؟» خندید و گفت «بلــــه!». وقتی پیاده شدم گفت «موفق باشی».
همان جا تصمیم گرفتم از او بنویسم. از مرد جوان آرامی که بسیاری از لحظات زندگیام را در این رفت و آمدهای این مسیر طولانی آسانتر کرده بود و حتی نمیدانست که قدردانش هستم.
چندان که واپس نگری
در شگفت با خود میگویی:
سخت آشنا مینماید
دیروز است انگاری