نیروانا
نیروانا
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

پیش فرض ها


کوچک که بودم، یه سال عید از توی کیسه آجیلی که مادربزرگم سوا کرده بود برای مهمون ها ، یه مشت فندق برداشتم و زدم بیرون. همون موقع یکی از هم محلی ها امد سمتم و پرسید اسمت چی بود؟ : من به دستم نگاه کردم و گفتم فندوق! چون فکر می کردم پرسیده : تو دستت چی بود؟ اونم خندید و سوالش رو تکرار کرد.. تاوان این تصور غلط و از سر استرس این بود که تا مدت ها یه جماعت فندوق صدام می کردن. چند وقت پیش ها رفته بودم یه کافه ،کنار در سرویس بهداشتیش یه آینه قدی بود طبق این پیشفرض که همیشه پشت در دستشویی های عمومی حداقل یه نفر تو صف هست به خودم لبخند زدم و همین که آمدم برم پشت سرخودم وایستم، دیدم اااا اینکه منم! ( البته بعدش قضیه رو برای دوستم تعریف کردم و فهمیدم اون وضعش خرابتره، چون نه تنها خودش رو نشناخته،پرسیده دستشویی همین جاست ؟ و چند لحظه ای هم منتظر جواب مونده :) )

چند روز پیش ها رئیسمون پرسید چرا فلانی نیومده؟ گفتم چون نرسیدم! چرا؟ چون از صبحش استرس اینو داشتم که کارم عقبه و منتظر بودم وقتی میاد به این قضیه اشاره کنه.

اینا یعنی حتی با خودمم طبق پیش فرض هام برخورد می کنم چه برسه با بقیه ... و قطعا تاوان این نگاه منقبض همیشه در حد یه فندوق صدا کردن نیست. به مرور تاوانش میشه بی اعتمادی به خودت و ترس هایی که نمی ذارن واقعی باشی. نمی ذارن به موقع همونجوری رفتار کنی که فکر میکنی درسته و اونقد توی ذهنت کلنجار میری که دیگه تاریخ انقضای اون رفتار ، اون حرف می گذره. از بیرون به نظر می آید منفعلی یا کرخت... ولی درستش اینه که فاصله بین واقعیت و تصورت از واقعیت زیادی زیاد شده..

پیش فرضواقعیتتصوراسترسترس
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند، رونده باش، امید هیج معجزه ای ز مرده نیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید