بعد از نوشتن پست قبلی خوابیدم به امید لحظه ی که بیدار نشوم ولی باز هم روح سمجم به کالبدم برگشت ... فقط دو ساعت من را ترک کرده بود
راه افتادیم به سمت زنجان شهری دور ولی با میانبر پدرم نزدیک
در ابتدای راه فلاسکمان شکست و یک مرد ایرانی در جاده بی چایی ماند ، بدترین اتفاق راه اینگونه در ابتدای راه غافل گیرمان کرد .....
تجربه ی فوق العاده ی بود برهنه راه رفتن روی آسفالت جاده ی گمشده در بین کوه های بلند قامت آذربایجان.... فضای راه را شرح دهم باید بگویم که همه جا تاریکی مطلق و بی چراغ چون یک راه میانبر و خطر ناکی از میان کوه ها بود حتی چند متر جلوتر را نمیتوانستیم ببینیم و فقط مستقیم میرفتیم انگار با پدر مادرم در یک جاده ی بی مسافر تاریک ساکت گیر افتاده بودیم ....
در بین راه یک روباه سفید دیدیم با دمی دراز و زیبا و پدرم گفت خوش شانسی میآورد خوب شد
همه مان ساکت بودیم و حواسمان به جلو که یکهو جاده یررو به رو تمام شد ما سه نفر که کسی نمیداند در راهیم کسی از جاده رد نمیشود میان کوه های خوفناک گیر کردیم ، ثانیه ی بعد یک ریز راه باز دیدم و به پدرم نشان دادم کمی باید به سمت بالا میرفت و همین که ماشین از سربالایی رد شد دو گرگ گرسنه را بالا سر لاشه ی یک حیوان ناشناس دیدیم ،گرگ ها بدون ترس با خوی وحشی خود زل زده بودند به ماشین و آماده ی حمله ولی پدرم گازش را گرفت و رفتیم و گرگ ها را در بهت گذاشتیم، ترس و استرس دیدن گرگ ها در وجودمان رخنه کرده بود و باقی راه را با ترس گذشتیم ....
هوا روشن نمیشد و هر لحظه تاریکی مطلق تر میشد و ترسناک .... گاهی چند چراغ که نشان دهنده ی بودن آدمیزاد بود را میدیدیم ولی بی توقف فقط رفتیم ...
آخر آن جاده به دانشگاه رسید ، همان جایی که دل نمیخواست
و سرنوشت رسانده بودتم
وقتی وارد دانشگاه شدم دیدم همه از دم فارسی حرف میزنن یکم ترسناک و عجیب بود برام ولی یه دختره ی گفت ترکی میفهمیم ولی فارسی میگیم خیالم راحت شد پس زنجانیها کلا فارسن ولی بیشتر فارسی حرف میزنند .... دیگه با همه ترکی حرف زدم ، چون تو تبریز کلا فارسی حرف نمیزنیم و فقط و فقط ترکیه آدم تعجب میکنه یهو همه یه زبون دیگه خوبه شهر فارس نشین انتخاب نکردم
مکالمه ی من با بابام در دل تاریکی :
بابا چرا به ما میگن ترک خر ؟
+چون زمان یکی از شاه های قاجار قحطی میاد و ترکا مجبور میشن یونجه بخورن
آهان ، من فکر میکردم چون لجبازیم و رو یه چی قفلی بزنیم ول نمیکنیم میگن .... چه جالب
گرگا خوشگل و ترسناک بودن
+طبق داستانی که قبیله ی ترک بین کوه ها گم میشن و گرگه میاد کمکشون باید بگم اونا اومده بودن تا راهو نشونمون بدن
گم شدیم تو جاده ی میانبر و ده قبر در کنار جاده دیدم
از جاده زیاد عکس ندارم دفعه های بعدی براتون میگیرم کوه های خاصی بودن
+-احتمالا متن ایراداتی داره چون با تن خسته ی سرما خورده نوشتم
+-, سبک نوشته هام درست خواهد شد