K_levi
K_levi
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

اوضاع از این بدتر هم میشد

صبح.... شب.... صبح.... شب.....

صبح.... بیداری، بی انگیزگی، دلقک....

احساساتی بود که دخترک هر روز صبح با آنها دست و پنجه نرم میکرد، احتمالا برایتان سوال شده که دلقک چیست، حس دلقک رو تغریبا همه شما تجربه کرده اید، وقتی نمی‌دانید از شدت غصه سرتان را به کدام دیوار بکوبید اما همان لحظه در حال خوش بش با دیگران و گاه هم خنداندشان هستید.

مشکل اصلی اینجا بود که هیچ کس ، مطلقا هیچ کس حتی تلاشی برای فهمیدن دخترک نمی‌کرد ، تا مدت ها سعی داشت خودش را به نزدیکانش بفهماند اما فقط نتیجه عکس داشت تا حدی که احساس کرد هرچه بیشتر تلاش کند بیخود تر و بی فایده تر است و حتی نتیجه معکوس دارد....

.

.

.

مثل همیشه بلند شد گوشی رو چک کرد ، هیچوقت خبری نبود منتهی طبق عادت بازم چک میکرد....

مثل همیشه شروع میکرد با بقیه خوش و بش کردن، یکی از مشکلات اون این بود که حافظه خوبی داشت یعنی اگه ازش میپرسید فلان روز فلان ساعت فلانی چی گفت خیلی راحت بهت میگفت، شاید ویژگی خوبی به نظر برسه ولی اصلا و ابدا اینطور نیست، چون کاملا متوجه تفاوت حرف و رفتار بقیه(حداقل نسبت به خودش) میشد....

هر روز بیشتر داخل ناامیدی غرق میشد، چون هر روز بیشتر و بیشتر از آدما ناامید میشد:)

(حداقل کاری که میتونید برای اطرافیانتون بکنید اینه که وقتی شبیه حرفاتونم نیستید حداقل ادعا نکنید)

نصف شبای عمرش شده بود ناراحت خوابیدن کنار کسایی که ادعاشون این بود که کسی ناراحت باشه تمام تلاششون رو میکنن.

نصف دیگشم شده بود دیده نشدن تک تک کارایی که انجام میداد.

البته این بین کسایی هم بودن که حداقل بیشتر شبیه حرفاشون بودن ، درصدی به این دخترک اهمیت میدادن:)

شاید تنها دلیلی که این بچه هنوز بیخیال همه کس و همه چی نشده همین آدمای خیلی خیلی کمی باشن که دورشن:)

( وی پشت دستش را داغ کرده که دوباره از کسی توقع یک درصد همدردی داشته باشد)

این بچه همیشه می‌خندید ، ولی هیچوقت خوشحال نبود ، هر روزش رو همین شکلی طی میکرد تا روزی که با اون آشنا شد ، هیچ چیز خاصی داخل اون فرد وجود نداشت جز اینکه به دخترک اهمیت می‌داد

صورت کاملا عادی داشت ، سلیقه کاملا عادی (به جز چند تا چیز عجیب غریب که اتفاقا دخترک ما هم عاشق اون چیزا بود) انگار یهو از ناکجاآباد، وسط بی کسی هاش براش یه فرشته اومده بود....

اون بهتر از هرکسی میدونست این فرشته خیلی موقتیه:) خیلی دیر رسیده اما بازم ته دلش رو گرم میکرد:)

روزارو باهاش میگذروند ، شبهارو با خیال پردازی راجبش.....

شاید زندگی دخترک زیاد تغییر نکرده بود ولی اینو میدونستم ک اوضاع با نبود اون آدم بدتر از اینم میشد:)


شب صبحعجیب و غریباحساسرمان
https://HarfBeMan.pw/@knegar اینجا میتونید ناشناس باهام حرف بزنید:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید