ngrshz22
ngrshz22
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

آبنبات

میدونی من همیشه از اون آبنبات گوشه ی لپش متنفر بودم خودشم میدونست ولی هر بار که میخواست بیاد دیدنم یه آبنبات مینداخت گوشه لپش میومد سر قرار من اخم میکردم واسم شکلک در میاورد که بخندم ...
میدونی چرا متنفر بودم؟
چون اینجوری همه به لپ های باد شدش حواسشون جمع میشد و بعد صورتشو از نظر میگذروندن ... هزار تا نگاه خندشو میدزدیدن و من ازش متنفر بودم ...
بهش میگفتم خوب تو خونه بنداز این ماسماسکتو گوشه لپت ...
یه چشمک میزد میگفت نوچ حرص تو رو در میارم میچسبه بهم ...
یبار رفته بودیم پارک ...
دستاشو دور بازوم حلقه کرده بود و دماغشو چسبونده بود به کت جینم ...
گفتم این چه وعضشه درست وایسا خوب ...
گفت من الان سردمه تو اگه گرمم نکنی پس بدرد چی میخوری؟ سرشو آورد بالا و ابروهاشو بالا انداخت و گفت هوم؟
من اون لحظه نفسمو حبس کردم که فقط جلوی خودمو بگیرم و جلو اون همه آدم نبوسمش ...
فهمید و خودشو بیشتر بهم چسبوند دستمو کشید که آروم تر برم ... قدش ازم کوتاه تر بود ...
تا رو سینم بود دقیقا ... خودشو کشید بالا و در گوشم گفت_ من عاشق این آقا بودنتم آقا ...
گفتم که قدش ازم کوتاه تر بود ... بهش میگفتم فنچ ... اولین بار که بهش گفتم فنچ چشماشو گرد کرد بعد چند ثانیه دستشو زد به کمرش گفت خوبه من بهت بگم غول بیابونی؟
انقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد ...
یه شب بهم پیام داد که حوصلم سر رفته ... بریم سینما؟
گفتم باشه بریم ... اصن نمیدونستم فیلم چیه سانسش کیه فقط گفتم باشه آخه واسه من فقط مهم بود ک کنارش باشم ...
رفتیم سینما و براش پاپ کورن گرفتم با چیپس و پفک ... رفت نشست رو صندلی ردیف دو تا مونده به آخر منم نشستم کنارش پاهاشو چهار زانو کرد و موبایلشو در آورد میدونستم میخواست stack بازی کنه ... عاشق این بازی بود ..‌
با تعجب بهش گفتم پاهات بنداز پایین خب ...
_دوس ندارم دارم بازی میکنم...
_زشته...
_نو پرابلم بیبی خودتو اذیت نکن ..‌
میدونستم هر چی بگم به حرفم گوش نمیده پس سعی کردم واکنش نشون ندم ...
برقارو که خاموش کردن پفک و باز کرد و گفت شروع شد ...
اون شب کلی گریه کرد واسه فیلم ..‌..منم پا به پاش گریه کردم ..داستان عاشقانه ای بود که آخرش پسر سرطان گرفت و مرد .
فیلم ک تموم شد و برقارو روشن کردن تازه قیافشو دیدم دماغش قرمز شده بود و چشماش از اون بدتر مژه های بلندش به هم چسبیده بود و فین فین میکرد دلم ضعف رفت براش وقتی دیدمش ...
برگشت گفت _دیدی چی شد؟
یه لبخند زدم بهش و گفتم_ چی شد قربونت برم؟ فیلم مهم نیست که انقدر واقعیت نداره
گفت_ تو که بیشتر ا من گریه کردی ...
گفتم من واسه عروسکم گریه کردم که هی فین فین میکرد ...
دستمو کشید و رفتیم ...
به همه گفته بودم میخوامش اون روزی که رفتم خواستگاریش مامانم تا دیدش بهش گفت پس تو لیلای مجنون منی و لپاش قرمز شد و من لبخند زدم بابت خانوم بودنش...یه روز صبح خواب بودم که یکی شروع کرد به دست کشیدن روی ته ریشام ...
دستشو میکشید روشونو فوتشون میکرد ...
چشمامو باز کردم که دو تا چشم روبروم دیدم ... فکر کردم خوابم اما وقتی لمس دوباره دست هاشو حس کردم فهمیدم واقعیت...
دستشو کشیدم و پرت شد تو بغلم ... _تو اینجا چیکار میکنی؟
_میخواستم بیام اتاقتو ببینم ...
_هووووم حالا دیدین بانو؟
_تو کی این همه عکس ازم گرفتی؟
هر ثانیه که باهات بودم یا عکستو گرفتم یا تو ذهنم ثبت کردم و نقاشیشو کشیدم ....
اون قدر واسم عزیز بود که تمام دنیارو بدم و یه ثانیه بیشتر کنارم باشه...
یه مدت کمتر میومد دیدنم ... زنگ میزد و زود قطع میکرد ...
حالم خیلی بد بود...
یه روز زنگ زد گفت دلش واسم تنگ شده برم سر قرار ... رفتم و دیدم مامانشم هست ... تا دیدمش دنیا جلوم محو شد پریدم و بغلش کردم و به خودم فشارش دادم_ داشتم دیوونه میشدم کجا بودی؟
صدای سرفه هاش که اومد مادرش ازم جداش کرد یه دستمال گرفت جلوی لبش سرفه هاش که تمام شد دستمال خونی بود
_این چیه؟
تازه موهاشو دیدم ... بالاخره گرفت رنگشون کرد_ موهات چرا این شکللیه ؟مگه نگفتم رنگ نکن...
_عزیزم یه لحظه بشین ...
آروم گرفتم و نشستم ... _من ... مریضم ... یعنی ... سرطان دارم ...یه مدت بیشتر زنده نیستم..
زدم زیر خنده .. یه خنده ی هیستریک... _حالا من اونقد ترسناکم که واسه رنگ کردم موهات ا این چرت و پرتا میگی ؟
دستشو برد و موهای رنگی افتاد ... پلک نمیزدم حتی... موهای خودش نبود... بلند شدم و روبروش زانو زدم دستشو گرفتم تو دستم ... پشت دستش کلی رد سوزن بود ...
جای سوزنا رو بوسیدم که اشکش ریخت تو موهام ... سرمو بلند کردم ... دو تا تیله براق روبروم بود...دست کشیدم رو رد سوزن ها ...
یه قطره اشک پاکش ریخت رو گونم _چرا گریه میکنی قربونت برم؟ منم که باید زار بزنم...
نشست کنارم رو زمین ... دستشو کشید تو موهام و گفت_فکر نمیکردم تهش این باشه ...
_هیش... این رابطه ته نداره من یبار دیگم بهت گفتم...
_وقتی من بمیرم ...تمام...
_هیچکس نمیتونه مثل تو سرچشمه تمام احساسات من بشه ... هر اتفاقی واسه هر کدوم از ما بیوفته این رابطه هیچوقت تمام نمیشه ...حتی اگر جسمت کنارم نباشه من هر بار بخندم یاد غول بیابونی گفتنات میوفتم... هر بار گریه کنم یاد اون فیلم که با هم رفتیم سینما دیدیم میوفتم... هر بار دلم قنج بره یاد این میوفتم که یه روز وسط پارک وقتی دستت دور بازوم حلقه بود و دماغت و چسبونده بودی به کتم دلم قنج رفت واسه بوسیدنت ...
حتی هر موقع عصبانی بشم کلافه بشم یادم میاد یه روزی یه دختری که منو با چشماش .. لبخنداش جادو کرد یه آبنبات مینداخت گوشه لپش و میومد با من سر قرار و میگفت میچسبه بهش آبنباتی که کنارش چشم غره من باشه ...
دو تا تیله از چشماش اومد و لبهاش زیباترین انحنای تاریخ رو به من نشون داد ... انگشت شستم رو آروم روی گونه ی خیسش کشیدم_من یه عمر حسرت تک تک ثانیه هایی که باهات تکرار نشد تو دلمه پس این رابطه هیچوقت تمام نمیشه ...

چند روز نبودم

عذر میخام??

عشقسرطانآب‌نباتنویسندگیعاشقی
دانشجوی رشته طبابت حیوانات و کمی دلنوشته نویس??‍⚕️?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید