نیاکیلَند
نیاکیلَند
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

شاید من باید فراموشی میگرفتم !؟

زمانی برای برف بازی
زمانی برای برف بازی


توی خونه‌ی ما همه موسیقی رو دوست داشتن. فرشید، برادرم عاشق ابی بود. از هر جایی که میشد، کاست هاش رو گیر میاورد. پول تو جیبی هاش رو خرج کپی گرفتن از آلبومهاش میکرد. از اون سمت فرشته خواهرم، از گوش دادن به آهنگ های گوگوش لذت میبرد.
گهگاهی میشد که خونه ی ما شبیه آخرین اتاق یه بیمارستان روانی میشد. سمت چپ صدای ابی رو میشنیدی که داشت از “دریچه ی قشنگش” میخوند و در ادامه به صورت هم نوایی از اون طرف خونه صدای گوگوش میاومد و سعی میکرد هی بگه: “من آمده‌ام، من آمده‌ام، وای وای و از این حرفا!”
من کجای این پینگ پونگ نوایی بودم؟! اون وسط در حالی که سعی میکنم به اقتضای سنم، شعر های کودکستان رو حفظ کنم، با این مضمون که: “گوساله ام گوساله، گوساله ی دو ساله ...”. مطمئنم شاعر این اشعار تحت پیگرد قانونیه، وگرنه اصلا منطقی نبود یاد دادن اون شعرها بهمون !!!
القصه؛ از اصل مطلب دور نشیم! این هم‌آوازی ها همیشه ختم به خیر نمیشد. گاهی یک طرف این جنگ ناهنجار سعی بر چیره شدن داشت. همه ی تلاشش رو میکرد تا اهنگی که دوست داره رو بشنوه!

مثلا یبار این صحنه رو یادمه که فرشته داشت برای نهار سالاد شیرازی درست میکرد، دستش که یه چاقو بود و پیازارو ریز میکرد، به فرشید گفت، “اون نوار گوگوش رو میزنی عقب این آهنگ رو دوباره گوش بدیم” فرشید اما در کمال ناباوری گفت: “آره”. بعدش رفت کاست گوگوش رو در آورد آلبوم شبزده ی ابی رو گذاشت توی دستگاه پخش. صداش رو هم تا خرتلاق زیاد کرد. ناگهان صدای صفیر چاقویی که از این سمت خونه به سمت دیگه‌ی آن روانه شده بود به گوشم رسید.
جدالی حماسی آغاز شده بود. از این طرف فرشید سعی بر دفاع از ضبط صوتِ خفنمون رو داشت تا پرچم صدای ابی بیشتر بر افراشته بمونه! در حالی که فرشته شیرجه ی بلندی به سمت فرشید زده بود تا مشت گره کرده‌ی خودش رو در حلق فرشید جاساز کنه ! در این بین ظرفِ دردانه‌ی سالادِ شیرازیِ عزیز واژگون شد و هزااار آمال و آرزو بر باد رفت ! حیف!
من، اما، از این سمت، چس فیل ها رو ریختم توی یه ظرف بزرگ، بغل کردم، روی مبل جایی که به صحنه ی پهناور نبرد احاطه داشته باشم، نشستم و از همه ی این اکشن سینمایی لذت بردم. و البته عبرت گرفتم! چون آخر فیلم این ضد قهرمان داستان، مادرم بود که ضبط صوت رو با جاش گذاشت توی کارتن، چسب پیچش کرد، و به سرعت گذاشتش توی انباری پشت بام خونه! جایی که دست هیچ کسی بهش نمیرسید!
چس‌فیل‌هام که تموم شد، به مامان که عصبانی بود گفتم، “نهار چی داریم؟?”

جواب مامان به این سوالم، یه داستان دیگست، که شاید هیچ وقت تعریفش نکنم ! ??

خواهربرادر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید