تصمیم، تعلل، دوباره تصمیم و دوباره تعلل.
هنوز هم معتقدم اگر یک چیز انسان را تا مرز خفگی برساند آن چیز کمبود اکسیژن نیست، بلکه ترس پایش را بر روی گلوی زندگی گذاشته و فشار میدهد.
کمبود اکسیژن در نهایت تو را میکشد اما ترس، ترس هی گلویت را میگیرد و تا به مرگ نزدیک میشوی ول میکند و تا میخواهی یک نفس راحت بکشی یا یک خوشی از ته دل احساس کنی، دوباره به سراغت میآید. این چرخه مدام تکرار میشود. تا آنجایی که با آن رو به رو شوی؛ هی سرت را زیر آب میکند، قل قل میکنی، دوباره بالا میکشدتت.
مواجه شدن با ترس کاریست که من از وقتی خودم را شناختهام انجام میدهم و حقیقتا هر بار هم اینکار به اندازه قورت دادن یک قاشق پر از سوزن برایم سخت است.
اینهارا نوشتم برای اینکه بگویم اگر هنوز هم دارم این متن را مینویسم به خاطر ترسم است.
این هفته مسخرهترین و بدترین هفتهی این چند وقت اخیرم بود. یعنی هرچقدر صفت منفی بچینم و
یکدانه "ترین" هم بهشان بچسبانم باز نمیتوانم حال این هفتهای که گذشت را به درستی شرح دهم. خوشبختانه مدیرم انسانی caregiver است. یکشنبه شب وقتی اطلاع دادم که فردا نمیآیم تا کمی مسائل پیچدرپیچم را حل کنم، فقط موافقت کرد و هیچ نپرسید.
آره خلاصه کمر بستهام که این هفته را تا جایی که میتوانم مطابق میل خودم بچینم. امیدوارم که از پس خودم بربیایم.
فقط یک چیز مهم است: تصمیم نهایی بعد از یک دنیا تعلل .
بریم ببینیم چهطور پیش میرود...