از در آمد تو.
مثل همیشه، سریع و با گامهای بلند، راهرو را طی کرد تا برود داخل دفتر.
زیر چشمی میپاییدمش. نشسته بودم روی صندلیهای وسط راهرو.
راهروی نسبتا عریضی است. در ورودی دقیقا وسط نیست و کمی به سمت چپ تمایل دارد. همانجا که دفتر ماست.
ابتدا و انتهای راهرو، ۴ اتاق هست. حد فاصل آنها [که کمی هم از دو سر راهرو عریضتر است] میز و صندلی گذاشتهایم.
من روی صندلیهای منتهی به راست راهرو بودم.
نشسته بودم و گزارش آخر هفتهام را مینوشتم که آمد.
نزدیک دفتر رسیده بود که چیزی سد راهش شد. میخکوب ماند. برگشت. من را دید.
هنوز سرم توی دفترم بود ولی گامهای آرام و پر از تردیدش را تشخیص میدادم. دوباره ایستاد.
برگشت که به سمت دفتر برود.
نتوانست.
برگشت تا سمت من بیاد.
نتوانست.
برگشت سمت دفتر.
نتوانست
در نهایت آمد سمت من.
وانمود کردم ندیدهامش تا مبادا معذب بشود. نزدیکم رسید.
هر بار لحنی ساختگی چیزی را میگفت، لهجه میگرفت. با لهجه شمالیاش پرسید: "چهطوری تو؟"
نگاهش نکردم. دلم میخواست بفهمد از روی صدایش هم، برایم قابلاعتماد است.
جواب دادم:"ناراحت و غمگینم."
پرسید: "میتونم بپرسم چرا؟ چی شده؟"
برگشتم سمتش. در چهرهاش خواندم که ابدا نمیخواسته چنین جوابی را بشنود. نگاهم میکرد، نگران.
گفتم:"تو میتونی بپرسی، اما من نمیتونم جوابت رو بدم."
مردمک چشمهایش به طرفین تکان خورد. تکانهای خیلی ریزی که برای دیدنشان باید خیلی دقیق باشید.
ادامه دادم: "با خودم عهد کردم غرغرهامو به کسی نگم." یاوه میگفتم. فهمید.
نشست صندلی روبهرویم. مثل کودکی که منتظر تهدیگ ماکارونی باشد، دستهایش را زد زیر چانه و زل زد توی چشمهایم.
دچار یکجور احساس شرم شدم. شهامتم برای بیان حرفهایم را از دست دادم.
پایبندیام به اینکه 《آدم باید حرف بزند. حرف زدن همهچیز را درست میکند، مردم که علم غیب ندارند.》 باعث شد که دهن باز کنم.
چشمانش گشادتر شده بودند. چهرهاش مشتاق به نظر میرسید، که دوست دارد داستانم را بشنود ولی چنان نبود که بخواهد درخواستی را جوابگو باشد.
گفتم: "اره دیروز سر راهم یه ماشین بود که یه موتور کنارش بود یاد چیز افتادم اسمش چیه؟ اِی بابا یادم رفت. میگفتم دیروز داشتم با علیرضا درباره کارش حرف میزدم یا خودم فکر کردم که خوبه منم چیز کنما اها راستی اون کاری گفتی انجام دادما چیزه رو اضافه کردم. دیدی؟"
مشخصاً چرند میگفتم. چرا نمیتوانستم آنچه در ذهنم بود بگویم؟ اصلا چیزی درون ذهنم بود؟ احساسات در من آنقدر به اعماق رانده شده بودند که نمیتوانستم به واژه تبدیلشان کنم.
ثانیهای هاج و واج نگاهم کرد. تشویش را از پس حرفهایم خواند. نفس عمیقی کشید. قبول کرد آنچه را که نمیخواست. صدایش آرامتر شد. آرام و غمگین. کلماتش شمردهتر شدند. در صدایش گرد امنیت ریخته بودند انگار.
صدایم زد: "رویا! میفهمم چه حسی داری. من هم باهات هم حسم. برام تعریف کن."
آمدم دهن باز کنم دوباره به خزعبلات گفتن که صدای دوستی توی گوشهایم پیچید:《هر وقت خواستی حرف بزنی چند دقیقه سکوت کن بعد بگو.》
یک مکث کوتاه و در نهایت گفتم: "من از تحقق این رویا، دیگه خیلی خستهام."