گوم گوم، گوم گوم.
کسی محکم به دری میکوبید اما راه به جایی نمییافت. چند روزی هست که به جای زنگ موبایل، صدای ضربههای محکم قلبش به قفسه سینه که میخواهد از چارچوب اندام فرار کند، از خواب بیدارش میکند.
گومب گومب.
انگار بهجای قلبش یک نفر که اتفاقا بوشهری هم هست، توی سینهاش ایستاده و دمام میزند. گوگو گوم گوگوگوم.
بلند شد. سکندری خورد. نفسش دواندوان تا نیمه راه نای بالا میآمد اما به یکباره خسته میشد و همان جا میایستاد. احساس خفگی کرد.
《این دیگه چه کوفتیه؟》
این را از خودش پرسید و به سمت آشپزخانه روانه شد. یکتکه نان قندی برداشت. "خرمالوی نرسیده و خارکی" را قاچ کرد و روی نان گذاشت، امروز خبری از کره و خامه همیشگی نیست.
لقمه را برانداز کرد. احساس کرد هنوز چیزی کم دارد. مثل مُنجمی که به دنبال ستارهای، آسمان را رصد میکند، برای کامل کردن مزه لقمهاش تمام آشپزخانه را رصد کرد.
《 آها خودشه.》
به ترکیب نان قندی، خارک و خرمالوی نرسیده کمی هم شربت "دیفنهیدرامین" اضافه کرد.
"همینه. همیشه همین طعم رو میداده"
امروز خبری از عسل و مربا هم نیست. آخر امروز دلش براکسی بهشدت دلتنگ شده است.
《دلتنگی همینقدر گَسه اما از خوردنش بهجای دهانم، قلبم، هَم میکشه. همینقدر تلخه اما بهجای اینکه مزه شیرین نون قندی رو از بین ببره، طعم لحظههای شادیم را زهرمارم میکنه.»
لقمه از مسیر دهان پایین رفت، در تقاطع گلو با بغض تصادف کرد و قلبش را هم کشاند.
همکشیدن= همان بلایی که بعد از خوردن خرمالو در اثر گس بودنش، بر سر دهانتان میآید.