نیلوفر عارضی
نیلوفر عارضی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

چراغ‌ها هم خسته شدند..

خیره می‌مانم به چراغ‌های سقف.
نفس به سختی از راه بینیم وارد می‌شود، سر تقاطع حلقومم با بغض تصادف‌ می‌کند، راه بندون گلو را رد می‌کند و خسته و کوفته خودش را به ریه‌هایم می‌رساند، خبری در گوششان می‌گوید و عین پستچی ناامیدی که آخرین نامه را رسانده باشه و حالا باید برگردد اداره، دوباره از راه بینیم خارج می‌شود.

آنقدر نگاهشان کردم از خجالت سوسو میزنند.
آنقدر نگاهشان کردم از خجالت سوسو میزنند.
فکر

به یاد می‌آورم آسمان صاف کویر کاشان را موقع شهاب بارون، اجرامی که با شتاب وارد جو زمین می‌شدن، می‌سوختن و در کسری از ثانیه ناپدید می‌شدن و تنها رد سوختنشان در پس ذهن من به زیبایی نقش می‌بست.

خیره مانده‌ام به چراغ‌های سقف همون‌جور که خیره می‌ماندم به آسمان کاشون. اما این‌بار به جای بارش شهابی، با هجوم افکارم مواجهم.
مثل بادکنکی که از بس هوا درش کردی پوستش نازکش شده، اینقَدَر فکر توی مغزم چپانده‌ام که با یک‌دونه فکر دیگر میترکد.

لبه‌ی انفجار ایستاده‌ام.


تجسم کنید توالت عمومی‌های حرم شاه‌عبدالعظیم را، چه‌طور مردم پشت در صف کشیدن تا کارشان را بکنند و با نفسی راحت و چشمانی باز درحالی که سر و رویشان را مرتب می‌کنند بیرون می‌آیند، فکرهایم همون‌طوری پشت در مغزم صف بسته‌ان تا یکی یکی بیاید و کارشان را بکنند.
روحم درد می‌گیرد از این صف.
روزها بدو بدو از هم سبقت می‌گیرند، انگار که جایی ته خیابانی نذری خوبی پخش کنند، کف کله‌ام هجوم می‌آورند،‌ روی هم سُر می‌خورند و زیرهم دیگر به تقلای حیات، دست و پا می‌زنند.

نمی‌دانم چشان است.؟
فکرش را بکن، شوهرعمه‌ات در گوشی‌اش فیلمی به تو نشان بدهد و تو از فرط اجبار می‌نشینی و نگاه می‌کنی‌اش. فیلمش طولانی‌ست خسته می‌شوی و میزنی‌اش روی دور تند تا زودتر تمام شود و خلاص شوی، زندگی‌ام را انگار کسی روی دور تند زده باشد.
اتفاق‌ها دیرشان شده؛ چنان با عجله می‌افتند که گویی هیچ‌کدامشان نمی‌خواهند به سرانجام برسند، فقط می‌خواهند بیوفتند.
و منی که سعی می‌کنم در این رهگذر جان سالم به در ببرم، مثبت بیاندیشم، لبخند بزنم و با آدم‌های اطرافم مهربانی کنم.
مثل این است که به نخود‌های آبگوشت، که توی زودپزشان کردی، ریزشان را روشن کردی و فشار بخار را تا سرحد مرگ زیاد کردی بگویی برای سیب‌زمینی‌ کناری‌ات دستی تکان بده.

همچنان به سقف خیره مانده‌ام. نگاهم به چراغ‌ها منگنه‌ شده نمی‌توانم جای دیگری را ببینیم، هنوز به سختی نفس می‌کشم. فکرهام تمام نمی‌شوند، روزها آرام نمی‌شوند، اتفاق‌ها کمتر نمی‌افتند؛
اما من، برخلاف نخود‌های توی زودپز لحظه به لحظه
سنگ‌تر می‌شوم...

تراوشات مغز نیلوفریفکرشهاب باراننفسسبک جدید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید